۱۳۹۵ خرداد ۲۱, جمعه

علی بیداریان



سلانه سلانه از جلوی سینما الوند همدان می‌گذشتم. قیافه‌ی آشنایی عرض خیابان بوعلی را ‌پیمود و بسوی من ‌آمد. روبرو که شدیم سلامش کردم.
بی‌حوصله، جواب سلامی داد و گذشت. 
دلخور با خودم زمزمه کردم:
علی‌ هم مراِ نشناخت.
آشنائی من با علی از دانشسرا آغاز شد.  سال دومی ما بود و با سیدحسن حقیقی که ما حسین‌اش می‌خواندیم، دوست بود.
زنده یاد حسینی، ناظم دانشسرا ، بیداریان، حقیقی و علی صالحی را سه تفنگدار می‌خواند.
دلیلش درگیری آن سه بود با یکی از همکلاسی‌هایشان که کتک مفصلی باو زدند. خبر به حسینی که رسید با عجله خودش را رساند و با لحن تندی آنها را که با اطلاع از حضور ناظم دست از کتکاری برداشته بودند مورد خطاب قرار داد گفت:
چه خبر است. مثل سه تفنگدار بر سر یک نفر ریخته‌اید و او را می‌زنید.
از آن‌روز لقب سه تفنگدار روی آنان ماند. سه تفتگ‌داری که زود از هم جدا شدند.
علی اهل دعوا و این حرف‌ها نبود. از اهالی کتاب بود و با ادبیات میانه‌ی خوبی داشت. مجله‌ی سخن که ما را با آن کاری نبود، همیشه در دستش بود. سخنورخوبی هم بود.
دلیل درگیری‌اش را با آن هم‌کلاسی یادم نیست. اما همان درگیری بود که ما را با هم آشنا کرد. وقتی که علت درگیری را پرسیدیم، چیزی در آن مورد بگفت. انگار احساس گناه می‌کرد. با خودم خاطره‌ها را مرور می‌کردم که صدائی از پشت‌ِ سر، آواز داد
ـ آقای افراسیابی!
برگشتم. خودش بود که با دستانی باز و عذرخواهان به استقبالم می‌‌آمد:
ـ به بخشید! نشناختم. غرق افکارم بودم.
گفتم:
بله، مثل همیشه.
همدیگر در آغوش کشیدیم.
لحظه‌ای طول کشید تا گفت:
راستش، باورم نشد که تو باشی. آخر شایع بود که تو همان روزهای اول انقلاب اعدام شده‌ای.
شبی خانه‌ی دوستی جمع بودیم، یادم نیست چه شد که نام تو بمیان آمد و علی منصور گفت:
متاسفانه ممد به اتهام همکاری با رژیم شاهنشاهی اعدام شد.
اصرار من بر این که تو سال‌ها پیش از انقلاب، وزارت کشور را ترک کرده بودی، موثر در مقام  نشد. حتا استنادم به خویسی و دوستی‌ای که تو با پسر عمویم داری.
علی منصور گفت:
مادر ممد با مادر من هم خویشاوند است. خبر من موثق است.
ناچار پذیرفتم و کسل شدم.
گفتم:
می‌بننی که زنده‌ام. تشابه اسمی بود. بسیاری از آشنایان چنان تصوری برایشان ایجاد شده بود. فرماندار جوان میناب که بی‌جهنی چون بسیارانی دچار قهر انقلابی شد، نام خانواده‌گی‌اش افراسیابی بود. نام او داریوش بود. شایعه‌پراکنان توجهی بنام او نکرده بودند.
علی گفت:
وِلِش! حالا که  سُر و مُر و گنده جلوم وایسادی نی‌دانی چقد خوشحالم.
قراری داشت می‌خواست سر وقت حاضر شود. خداحافظی کرد و رفت. چند قدمی دور نشده بود که برگشت و گفت:
سری به دکّه‌ی علی منصور بزن و خبر زنده بودنت را باو بده!
سراغ علی منصور رفتم. سلامش کردم. علی نه تنها واکنشی نشان نداد که اصلن تحویلم هم نگرفت. شاید اصلن مرا نشناخت، نمی‌دانم.
مدتها پیش، زیر عکسی که در فیسبوک منتشر کرده بودم، کسی نوشت:
علی بیداریان هم رفت. روحش شاد.
سید حسن حقیقی هم رفته است اما از علی صالحی خبری ندارم.