۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

بمناسبت روز همدان


دِلُم   امشو  بی‌قراری  مُکنه

  اَ  خاطه  نامه‌نگاری  مُکنه
کارُم امشو وا دِوات  و قِلِمِه          
برات میگم  دادا  حرفایِ  دِلِمِه
دل سرواز بی‌قراره  شی  بگم          
همیشه  فکر دیاره  شی  بگم
دیار  مه   همدانه    دادا جان          
وِطِنُم  خاک  ایرانِ   دادا  جان
وِطنیمُ آی وطنم، به فدات جان  و تِنُم
راسی دادا! اَ هِمِدان چه خِوَر ؟         
اَ بِنِه بازار و  جولان چه خِوَر؟                      
کورهِ‌وندا، آبِ گیجیله و دوگوران          
دور داواد، سِرِ قاشق‌تراشان
چِل‌پِلّه، ورمزیار و کُلَّپا             
محله‌ی شال‌بافان و پای مصلا
چه قشنگه! کوچه موچّای همدان         
 بوی  کاگل  میده خانای همدان
هِمِدان  شَهرِ منه، خاک مِنِه           
خاکِ‌مه، نه، وِطِنِ پاکِ منه
وِطِنُم آی وِطِنُم، به فدات جان و تِنُم
شی بگم مه دادا، اَ عباسِواد         
اَ قِشنگی‌یای باغای  دِرِه‌ی  مراد
کوه الوند به فلک سرکشیده             
مِثِه سنگِ شیر، که هیشکی ندیده!
باولی سیما، حکیم خوبیه          
باوا طاهر، شاعرِ محبوبیه
مُگفدُش دایم به مه قربانعلی خان:      
محله‌ی سخده دلاس ئی همدان
هِمِدان شَهرِ منه، خاک مِنِه           
خاکِ‌مه، نه، وِطِنِ پاکِ مِنِه
وِطِنُم آی وِطِنُم، به فدات جان و تِنُم

شاعر: مفرح همدانی


۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

توهمات چب‌گرانایه‌ی خودم


وقتی پلیس مرزی سوئد چرائی درخواست پناهنده‌گی‌ام را پرسید، گفتم:
چپ‌گرا هستم و جنگ‌زده.
بعد پرسید:
چرا از کشور شوروی درخواست پناهنده‌گی نکردی؟
برایش مقداری سخنرانی فرمودم که آخر جربان اَل است و بَل است و ...
مترجم فرمایشاتم چه ترجمه کرد نمی‌دانم که پلیس گفت:
در اینکه شوروی یک کشور دیکتاتوری است من شکی ندارم.
گفتم:
بله دیکتاتوری است اما فرقی است میان دیکتاتوری پرولتاریا با دیکتاتوری سرمایه‌داری.
لبخندی تحویلم داد من آن لبخند ناشی از ناآشنانی آن پلیس با فلسفه‌ی مارکس و انگلس انگاشتم و خوی پلیسی او که نگهبان نظام سرمایه‌داری است.
روزها و ماه‌ها گذشت. با درخواست پناهنده‌گیم موافقت شد و اجازه‌ی اقامت دائم همراه با اجازه‌ی بمن دادند. آپارتمانی سه اتاقه در همین شهر یوله در اختیارم گذاشتند. آموزش زبان سوئدی آغاز شد. همسر و دختر بزرگم پس از یکسال دوری جدائی بما پیوستند.
تابستان سال دوم اقامتم، می‌نی‌بوس هفت نفری از نوع فولسک‌واگن خریدم تا آن همه جای سوئد را بگردیم، از زیبائی‌های طبیعت‌اش لذت ببریم و با مردمش آشنا شویم.
در میانه‌ی راه، به دختران و پسران جوانی از کشورهای بلوک شرق برخورد میِ‌کردیم که سوار بر اتومبیل‌ها ساخت شوروی که بار و بنه‌ی خویش، مانند خودمان، روی باربند سقف خودروی خویش بار کرده، در حرکت‌ بودند.
دیدار چنان جوانانی شاد از آن دیار سبب خوشحالیم بود که آنها نیز چون ما، تابستان را در گشت و گذارند. و به سیستمی که چنان رفاهی برای‌شان فراهم کرده آفرین می‌گفتم.
سال دوم سوئدگردیمان از جزیره‌ی اِولاند، در جنوب شرقی سوئد، سر در آوردیم. چادرمان را در بلندای زمینی  برافراشتیم. تمام دشت زیر پایمان بود و بر رفت و آمد همه‌گان ناظر بودیم. در گودالی دو سه متر پائین‌تر از محل چادر ما عده‌ای چادر زده بودند، از جمله دو سه گروه از همان جوانان اروپای شرقی.
آنها صبح زود محل کمپیگ را ترک می‌کردند و غروب باز می‌گشتند. یکی از روزها باران تندی بارید و آب گودال میانی کمپیک را پر کرد. ساکنین چادرها، فوری جا عوض کردند و در نقطه‌ای مناسب چادرهای خویش برافراشتند. هر لحظه ارتفاع آب بالاتر ‌آمد و کم‌کمک لوازم مسافران اروپای شرقی روی آب افتاد.
عصر که شد جوان‌ها سراپا خیس وارد کمپینگ شدند. منظره‌ی وسائل‌ شناورشان بر روی آب آنها شُکه کرد. مدتی هاج و واج گاهی بهم نگریستند. نهایت دست بکار شدند و لوازم خویش از آب گرفتند. پس از مدتی رفت و آمد و گفت‌وگو با مسئول کمپینگ، در ساختمان چوبی  بزرگی ساکن شدند.
فردای آن‌روز، توی کمپینگ باقی ماندند و پس فردایش هم. برای انجام کاری گذرم به جلوی ساختمان محل زندگی آنها افتاد. نگاهی توی ساختمان انداختم. جای مناسب زندگی نبود. داخل آن برای خشک کردن لباس مسافران طناب‌کشی شده‌بود. دیواره‌های آن از تخته‌هایی که به فاصله، کنار هم کوبیده شده بود، دست شده بود تا گردش آزاد هوا را چهت زودتر خشک‌کردن لباس‌های آویخته روی طناب‌ها فراهم کند.
علاوه بر لبای آن جوانان، عده‌ای سوئدی نیز لباس‌ و دیگر لوازم خیس‌شده‌ی خود را روی طناب‌ها پهن کرده بودند. چندتائی از جوانهای نامبرده، درون ساختمان بودند و چندتائی بیرون آفتاب گرفته بودند. با آنانی که بیرون نشسته بودند وارد صحبت شدم.
گفتند:
چون تمام وسایلشان خیس شده اجبارن شب را داخل آن سالن گذرانده‌اند. اما بدلیل سردی هوا نتوانسته‌اند بخوابند.
پرسیدم:
پس بهمین دلیل امروز به گردش نرفته‌اید؟
یکی از آنها گفت:
گردش؟ بدون لباس تتونستیم بریم کار. با این هوا اصلن مگه میشه توی جنگل کار کرد؟
پرسیدم:
چگار می‌کنید؟
گفت:
میوه‌های جنگلی می‌چینیم. در لهستان کار نیست. این دو سه ماهه اینجا پول خوبی در میآریم.
پرسیدم:
 پس شما برای گردش به سوئد نیامده‌اید؟
گفت:

چرا، کار و گردش با هم.
زمانی که موضوع را با سوئدیها در میان گذاشتم، فهمیدم، چون چیدن میوه‌های جنگلی کار مشکلی است، کمتر سوئدی است که تن به آن کار ‌دهد. از اینرو جوانان اروپای شرقی برای چیدن میوه‌هآ به سوئد می‌ایند.
سنبه 25 مرداد 1993
ادامه دارد


۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

مهران مهرافشان


دنبال شماره تلفنی بودم که چشمم به نامی خورد، مهران مهرافشان. نام چقدر آشنا می‌نمود اما چیزی از ماجرای آشنائی بیادم نمی‌آمد. حسب معمول از خیرش گذشتم و فراموشکاری را به پیری ربط دادم. اما ذهن کنجکاوم دست‌بردار نبود. می‌گفت شماره را بگیر و از او بپرس که کی هستی. خودم را باین قانع کردم که «از دیده رفته از دل نیر برود». چند روزی گذشت. وجدان مغفوله دست‌بردار نبود و بایگانی ذهن‌ام را برگ می‌زد. بیاد آوردم که وبلاگنویسی خوش قلم، خوش بیان و خوش ربط.و از اهالی جنوب، دو سه باری که کامنتی زیر نوشته‌هایش گذاشته بودم با من تماسی گرفته بود و شماره تلفن‌ام را گرفت. چند صباحی با هم مکتوب یا تلفنی ارتباطی داشتیم. تا شبی که باو زنگی زدم که حالش را بپرسم. آخر رابطه‌ها کمی صمیمی و نزدیک‌ شده بود. گاه با همسرش نیز خوش و بشی می‌کردم. لحن صحبت‌اش نشان از ناخوشایندی تماس داشت. گفتم تو خود خواهان تماس بودی و من صرف ادای وظیفه زنگ زدم که تماس یک جانبه نباشد. ارتباطمان خاتمه یافت. او هم وبلاک‌اش را تعطیل کرد بهر دلیلی که بخودش مربوط است.
دیری نگذشت که شماره تلفن بلاگر نامبرده خودی نشان داد. آه! پس مهران مهرافشان او نیست. پس اگر او نیست، چه کسی باید بوده باشد؟
فکر کردم زنگی بزنم و سراغش بگیرم.
اما بخودم گفتم:
نه، بی‌خیال! چرا او تا بحال تماس نگرفته است. مگر نگفته‌اند:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
تازه این گفته نظر به دنیای واقعی دارد و کسی که با او بوده‌ای، روزانی و شبانی و شاید هم سالیانی.
اسد علی‌محمدی که بیمار شد و در بیمارستان بستری گردید، کسی، بگمانم دخترش از جانب او پیامی در دیواره‌ی فیسبوک او گذاشت که "من بیمارم و بستری در بیمارستان".
سری به بلاگ نیوز زدم با این فکر که به بینم آیا کسی یادی از سردبیر آن کرده است که نکرده بود. خواستم چیزی بنویسم. رمز ورودم را بیاد نداشتم. نگاهی به اخبار آن نشریه که زمانی بیش از چهار صد نفر در آن خبرهای گوناگون می‌گذاشتند، کردم. کسی آشنا نبود جز شهربانو، بلاگری قدیمی که تقریبن تنها چراغ بلاگ نیوز را روشن نگه می‌دارد.
خبر زیر توجهم را جلب کرد.
بیاد زنده‌یاد مهران مهرافشان (اکسیر).
باز هم مهران مهرافشان. هرچه فکر کردم بازهم چیزی بیادم نیامد. دست بدامان دوستی شدم و سراغش بگرفتم و پرسیدم که این مرد همان یار سابق نیست که زمانی با هم پروژه‌ی مشترکی اجرا  کرده بودیم؟
جواب منفی بود. به بلاگ نیوز برگشتم. زمانی که چشمانم به کلمه‌ی اکسیر افتاد همه چیز بیادم آمد و آهی هم از نهادم برآمد که ای وای او زمانی یکی از مدیران بلاگ نیوز بود. چه نازنین مردی بود. و حال می‌فهمم که سرطان او را از ما ربوده است و او دیگر در میان ما نیست.
دریغ!

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

قووت همدانی

بچه بودم. کلاس دوم یا سوم، درست یادم نیست. از مدرسه برای خوردن ناهار راهی خانه شدم. شدم سخت گرسنه‌ام بود. کسی در خانه نبود. یکراست به صندوخانه رفتم به دنبال چیزکی خوردنی. بوی غذائی شنیده نمی‌شد. از مادر و خواهرانم نیز خبری نبود. بسوی دیگ نان رفتم که خالی بود. برگشتم. چشمم به خواهربزرگم افتاد که پشت در و در کنج صندوق‌خانه، همان‌جائی که دو چراغ نفتی سه فتیله‌ی مخصوص پخت و پزمان قرار داشت در حکم آشپزخانه‌مان در روزهای سرد زمستان. خواهر چوتلی «چمباتمه»  نشسته و بکاری مشغول است. گفتم‌اش:
آجّی جان خیلی گُسنِه‌مه.

آجی دست‌اش را توی ظرفی که جلو خود داشت فرو کرد. خمیرمانندی را توی دست‌اش ورز داد و از آن لقمه‌ای ساخت. لقمه را بمن داد و گفت:
ای یه لقمه قِوتِ بی‌گیر و بوخور تا آقاجان نن بیاره.

و عجب مزه‌ای داد.
 
                                    
اما خالُقلی، پیرمرد دوره‌گرد فقیر شهر ما نوع دیگری از آن می‌فروخت که «قوت خِدِر نبی»اش می‌نامید.
کنار خیابان می‌نشست. تکیه به دیوار می‌داد.
 چپق‌اش را پر از توتون می‌کرد، ذره‌بینی  
روی آن می‌گرفت تا با نور خورشید بگیرانه‌تش. پکی
 محکم به چپق می‌زد و دودش را توی هوا
ول می‌داد و آواز بر می‌آورد:
قُوَّت کِمِره قوت خِدِر نبی.
البته ما چیزی از مفهوم گفته‌اش درک نمی‌کردیم. 
معجون قُوّتِ کمر باید مخلوطی می‌بود از آرد
نخودچی، بادام، پسته، دانه‌های خشخاش و قهوه‌ی بو داده و گزانگبین.
اما محصولی که خالُقلی عرضه می‌داشت بیشتر مخلوطی بود از آرد گندم ، آرد نخودچی و شکر. البته مناسب با پول تو جیبی بچه‌هائی بی‌پول، چون من.
بهترین نوع‌ "قوت خدرنبی" را کرمانی‌ها دارند بنام قُوَت تو.
اما قووت همدانی چیزی دیگر است. غذائی است سالم، ارزان و مخصوص روزهائی این‌چنین داغی که نه یخچالی بود و نه پنکه‌ای.

مواد لازم

نان سنگک خشک کوبیده
سیب‌زمینی آب‌پز خردشده
مغز گردو کوبیده
سبزی خوردن خرد شده شامل نعناع، ریحان، تره، ترخون و ...
پیاز خرد شده
پنیر سفید خرد شده
کره یا روغن حیوانی آب شده

طرز تهیه

روی نان خشک کوبیده کمی آب می‌پاشیم، آنرا توی ظرفی در دار می‌ریزیم و می‌گذاریم تا کمی نرم شود.
همه‌ی مواد بالا را با دست مخلوط می‌کنیم. روغن یا کره را به اضافه می‌کنیم.
بعد مقداری از آنرا توی مشت خود بشکل لقمه درآورده و یکی یکی توی بشقاب می‌چینیم.