۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

توهمات چب‌گرانایه‌ی خودم


وقتی پلیس مرزی سوئد چرائی درخواست پناهنده‌گی‌ام را پرسید، گفتم:
چپ‌گرا هستم و جنگ‌زده.
بعد پرسید:
چرا از کشور شوروی درخواست پناهنده‌گی نکردی؟
برایش مقداری سخنرانی فرمودم که آخر جربان اَل است و بَل است و ...
مترجم فرمایشاتم چه ترجمه کرد نمی‌دانم که پلیس گفت:
در اینکه شوروی یک کشور دیکتاتوری است من شکی ندارم.
گفتم:
بله دیکتاتوری است اما فرقی است میان دیکتاتوری پرولتاریا با دیکتاتوری سرمایه‌داری.
لبخندی تحویلم داد من آن لبخند ناشی از ناآشنانی آن پلیس با فلسفه‌ی مارکس و انگلس انگاشتم و خوی پلیسی او که نگهبان نظام سرمایه‌داری است.
روزها و ماه‌ها گذشت. با درخواست پناهنده‌گیم موافقت شد و اجازه‌ی اقامت دائم همراه با اجازه‌ی بمن دادند. آپارتمانی سه اتاقه در همین شهر یوله در اختیارم گذاشتند. آموزش زبان سوئدی آغاز شد. همسر و دختر بزرگم پس از یکسال دوری جدائی بما پیوستند.
تابستان سال دوم اقامتم، می‌نی‌بوس هفت نفری از نوع فولسک‌واگن خریدم تا آن همه جای سوئد را بگردیم، از زیبائی‌های طبیعت‌اش لذت ببریم و با مردمش آشنا شویم.
در میانه‌ی راه، به دختران و پسران جوانی از کشورهای بلوک شرق برخورد میِ‌کردیم که سوار بر اتومبیل‌ها ساخت شوروی که بار و بنه‌ی خویش، مانند خودمان، روی باربند سقف خودروی خویش بار کرده، در حرکت‌ بودند.
دیدار چنان جوانانی شاد از آن دیار سبب خوشحالیم بود که آنها نیز چون ما، تابستان را در گشت و گذارند. و به سیستمی که چنان رفاهی برای‌شان فراهم کرده آفرین می‌گفتم.
سال دوم سوئدگردیمان از جزیره‌ی اِولاند، در جنوب شرقی سوئد، سر در آوردیم. چادرمان را در بلندای زمینی  برافراشتیم. تمام دشت زیر پایمان بود و بر رفت و آمد همه‌گان ناظر بودیم. در گودالی دو سه متر پائین‌تر از محل چادر ما عده‌ای چادر زده بودند، از جمله دو سه گروه از همان جوانان اروپای شرقی.
آنها صبح زود محل کمپیگ را ترک می‌کردند و غروب باز می‌گشتند. یکی از روزها باران تندی بارید و آب گودال میانی کمپیک را پر کرد. ساکنین چادرها، فوری جا عوض کردند و در نقطه‌ای مناسب چادرهای خویش برافراشتند. هر لحظه ارتفاع آب بالاتر ‌آمد و کم‌کمک لوازم مسافران اروپای شرقی روی آب افتاد.
عصر که شد جوان‌ها سراپا خیس وارد کمپینگ شدند. منظره‌ی وسائل‌ شناورشان بر روی آب آنها شُکه کرد. مدتی هاج و واج گاهی بهم نگریستند. نهایت دست بکار شدند و لوازم خویش از آب گرفتند. پس از مدتی رفت و آمد و گفت‌وگو با مسئول کمپینگ، در ساختمان چوبی  بزرگی ساکن شدند.
فردای آن‌روز، توی کمپینگ باقی ماندند و پس فردایش هم. برای انجام کاری گذرم به جلوی ساختمان محل زندگی آنها افتاد. نگاهی توی ساختمان انداختم. جای مناسب زندگی نبود. داخل آن برای خشک کردن لباس مسافران طناب‌کشی شده‌بود. دیواره‌های آن از تخته‌هایی که به فاصله، کنار هم کوبیده شده بود، دست شده بود تا گردش آزاد هوا را چهت زودتر خشک‌کردن لباس‌های آویخته روی طناب‌ها فراهم کند.
علاوه بر لبای آن جوانان، عده‌ای سوئدی نیز لباس‌ و دیگر لوازم خیس‌شده‌ی خود را روی طناب‌ها پهن کرده بودند. چندتائی از جوانهای نامبرده، درون ساختمان بودند و چندتائی بیرون آفتاب گرفته بودند. با آنانی که بیرون نشسته بودند وارد صحبت شدم.
گفتند:
چون تمام وسایلشان خیس شده اجبارن شب را داخل آن سالن گذرانده‌اند. اما بدلیل سردی هوا نتوانسته‌اند بخوابند.
پرسیدم:
پس بهمین دلیل امروز به گردش نرفته‌اید؟
یکی از آنها گفت:
گردش؟ بدون لباس تتونستیم بریم کار. با این هوا اصلن مگه میشه توی جنگل کار کرد؟
پرسیدم:
چگار می‌کنید؟
گفت:
میوه‌های جنگلی می‌چینیم. در لهستان کار نیست. این دو سه ماهه اینجا پول خوبی در میآریم.
پرسیدم:
 پس شما برای گردش به سوئد نیامده‌اید؟
گفت:

چرا، کار و گردش با هم.
زمانی که موضوع را با سوئدیها در میان گذاشتم، فهمیدم، چون چیدن میوه‌های جنگلی کار مشکلی است، کمتر سوئدی است که تن به آن کار ‌دهد. از اینرو جوانان اروپای شرقی برای چیدن میوه‌هآ به سوئد می‌ایند.
سنبه 25 مرداد 1993
ادامه دارد


1 نظرات:

afrasiabi در

جالب بود ممنونم

ارسال یک نظر