۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

یادی از یک همکار، بخش پنجم


دو همکار تازه‌ای که از سازمان بنادر بما پیوسته بودند برغم صمیمیتی که هر دو داشتند، دارای اخلاقیاتی متفاوت بودند. یکی پر سر و صدا بود و اهل بگو و بخند. با حاکمان تازه اگر چه خوب نبود اما ضدیتی هم با آنها نداشت. کارش را می‌کرد، نق‌اش را هم می‌زد:
 تو رو خدا نگاه کن آخر اینم شد کار؟ ببین چطوری زن منو مجبور کردن مثل کلفتا لباس بپوشه؟

او هم چون ما سه نفر دیگر جنگ زده بود، هم خودش و هم خانواده‌ی همسرش، با اشغال خرمشهر توسط نیروهای عراقی هر چه داشته بودند گذاشته و جان خویش بدر برده بودند. می‌گفت:
پدر همسرم وضع مالی خوبی داشت. تجارت می‌کرد. با ورود سربازای عراقی، خرت و پرتی ریخت تو ماشین که تا تهران چیزی واسه‌ی خوردن داشته باشن. پشت فرمان که نشست، متوجه شد گردن‌بند طلای آویتخته بگردنش شمایل امام علی است. برگشت خانه، گردن‌بندو وا کرد، شمایل امام را  بوسید و آویزانش کرد پشت در و از امام خواست تا در نبود او حافظ خانه‌ش باشه. اما شما می‌دونید که هنوزم خرمشهر دس عراقیاس. ‌ای کاش دسه‌کم گردن‌بندو واخودش آورده بود تا با پول حاصل از فروش‌ اون،گره‌ای از کارایِ گره خورده‌ش وا کنه.
.
دیگری ساکت و سر بزیر بود و توی حال هوای خودش. اگر چه هرگز مخالفتی با حرف‌های "ضدانقلابی‌ها" نشان نمی‌داد اما دلش با حکومتیان بود.
کسی برایم نقل کرده که او، اوایل انقلاب گم و گور شد. دو سال اندی کسی از او خبری نداشت تا یکباره دو باره پیدایش‌ شد. 
کسی نمی‌دانست کجا بوده و چکار می‌کرده اما، همه در این باور بودند که او دربست، در خدمت انقلاب و انقلابیون بوده است. حال چه حادثه‌ای سبب ‌شده بود که او جبهه یا محل کارش را ترک کند، کسی چیزی از آن نمی‌دانست..
روزی در بین صحبت‌هایمان از او در باره‌ی علت گم شدن‌اش پرسیدم. می‌دانستم شکی به کسی نمی‌برد چرا که می‌دانست من هم در آبادان بوده‌ام و با بندریان در ارتباط.
در جوابم گفت:
من اگر کاری کرده‌باشم بخاطر باور‌هایم بوده است نه برای اینان و دیگر چیزی نگفت.
بواقع هم نه بد کسی را می‌گفت و نه از کسی تمجید می‌کرد.
.
اما هنوز نماینده‌گان گمرک دو نفر بود و شرکت اصرار داشت تا نفر سومی بما اضافه شود تا سه گروه مستقل تشکیل دهیم. از آنجا که گمرک ایران پاسخ مثبتی به نامه‌رسمی شرکت نداده بود غنیمی‌فرد از من خواست تلاش کنم شاید کسی از همکاران گمرکی را بتوانم مجاب به همکاری با خودمان نمایم. 
در یکی از روزها که به اداره رفته بودم تصادفی باهسید احمد برخوردم که سابقن بایگان اداره‌ی ما بود. احمد جوانی مودب و مذهبی بود. هم کارش را درست انجام می‌داد و  هم با کسی درگیری نداشت. در ضمن دانشجو هم بود. چه می‌خواند یادم نیست. مدتها بود که همدیگر را ندیده بودیم. بعد حال و احوال برایم گفت که پس از گرفتن لیسانس با استفاده از مرخصی بی‌حقوق، برای ادامه‌ی تحصیل، راهی آمریکا شده و چند سالی در آمریکا بوده است. تازه‌گی به ایران برگشته و در اداره‌ی بازرسی مشغول بکار شده است.
وقتی از کار و بار من پرسید و او را در جریان گذاشتم باو پیشنهاد کردم که اگر بخواهد در شرکت برای او هم کاری هست. از جنس کار و اوضاع و احوال شرکت برایش گفتم که با شنیدن کلمه‌ی دموراژ و دیسپچ جا خورد و گفت:
میدانی که من نه حقوق خوانده‌ام و نه در بخش فنی و بندر کارکرده‌ام. آن کار برای من مناسب نیست. گفتم نگران مباش که خانم سمینو و من کمکت خواهیم کرد. با شنیدن نام سمینو قوت دلی پیدا کرد و پرسید:
مگر ایشان بکار برگشته‌اند؟ شنیده بودم که هم ایشان و هم شوهرشان را پاک سازی کرده‌اند.
یادم نیست کی راضی به همکاری با ما شد.اما آمد. ولی اشنائی با کار برایش زیاد آسان نبود. مدتی طول کشید تا سوار کار شود. در دوران یادگیری بیشتر کناری می‌نشست و با همکاران گپی می‌زد. گاهی هم وارد بحث سیاسی می‌شد. برغم باورهای شدید مذهبی‌اش باوری به حکومتیان نداشت. بیشتر طرفدار مهندس بازرگان بود. گاهی شدید به سیاستهای داخلی و خارجی ملاها می‌تاخت. روزی با غنیمی‌فر درگیر شد و باو گفت:
 آخر توی اقتصاددان چطور می‌توانی پیروِ گوش بفرمان کسی باشی که از اقتصاد چیزی نمی‌داند و آن را "مال خر حطاب" می‌کند؟
غنیمی‌فر در جوابش گفت که من می‌توانم با فرمول‌های اقتصادی امام را گیج کنم اما او رهبر است و راه و رسم اداره‌ی انقلاب، جنگ و کشور از همه بهتر تشخیص می‌دهد.
میانه را گرفتیم و هر دو کوتاه آمدند. خوبی غنی‌فرد این بود که مسئله را مانند بیشتر هواخواهان دولت، خصوصی نمی‌کرد. بجای زدن اتهام تلاش می‌کرد مسئله را توجیه کند.
یکی از روزها تلفن زنگ زد. همان آقای جک گو بود. با من کار داشت. گوشی را که گرفتم. از من خواست تا او را به مدیر عامل یکی از شرکتت‌هائی که با کمیسیون سر و کار داشت معرفی کنم. من اول فکر کردم که دارد سر بسرم می‌گذارد. اما او جدی بود.
گفتم:
من آن مدیر عامل را نه دیده‌ام و نه می‌شناشم.
در جوابم گفت:
ایرادی ندارد. او ترا خوب می‌شناسد.
پرسیدم از کچا می‌دانی؟
گفت:
دیروز رفته بودم آنجا. مسئول دموراژ آن سازمان از دوستان من است. طرف پرونده‌ای را برای کسب تکلیف پیش مدیر عامل برده بود اما مدیر عامل موافقت با پرداخت مبلغ دموراژ منوط به تایید شما کرد.
گفتم خب این که نشد دلیل. تمام احکام پرداخت دموراژها بنا به تصویبنامه‌ی شورای انقلاب باید به امضای ما سه نفر عضو کمیسیون باشد. شاید امضای من پای صورتجلسه نبوده است.
گفت:
 نه بابا! اصلن صورت‌جلسه‌ای در کار نبود. پرونده نه تنها رسیدگی نشده که برای شما هم فرستاده نشده. طرف بشما اطمینان داره.
مانده بودم چکار کنم. مسئله را با دوستان در میان گذاشتم. همه گفتند خوب زنگی بزن و سفارش او را بکن!
پرسیدم آخر چطور؟ میان من و او که رابطه‌ای وجود ندارد تا من از او چنین خواهشی کنم؟
یکی از همکاران بندری گفت زنگ زدن که کاری ندارد. تصادفن یکی از پرونده‌های آن سازمان الان در دست من است و کلی اشکال دارد. تلفن را گرفت و زنگی زد.
البته نه برای معرفی متقاضی که گفت کارهای شما خیلی عقب است. چند مورد را مطرح کرد. مدیر عامل که جوابی بران حل مشکل نداشت،گلایه کرد که ما کارمندان کاردان نداریم.
همکار کمیسیونی گفت اگر امکان استخدام داشته باشید می‌توانید از وجود همکار سابق ما استفاده کنید. او در این کار خبره است.
طرف سراغ مرا گرفت. گوشی تلفن را گرفتم. بعد سلام و احوالپرسی، پرسید شما فلانی را می‌شناسید؟
گفتم:
بله سابقن مسئول دموراژ فلان سازمان بوده. پرونده‌هائی که رسیده‌کرده مرتب و بی اشکال است. بکارش مسلط است.
آقای مدیر عامل گفت:
شما خودتان از من بهتر میدایند که اینجا ارقام میلیون دلاری است. شما ضمانت صداقت ایشان را هم می‌کنید.
گفتم:
اولن  پرونده‌هائی که از ادارات و سازمانها به کمیسیون ارجاع می‌شود دوباره دقیقن از جانب همه‌ی اعضای کمیسیون مورد بررسی قرار می‌گیرد.
دومن مطلبی که شما به آن اشاره می‌کنید، مسئله‌ی مدیر است. خود شما مسلمن باید در این زمینه دقیق باشید که چنان پستی بشما محول شده است.
طرف تشکری کرد و گوشی را گذاشت. دو روز بعد، حدود ساعت ده صبح، در سالن باز شد و جک گوی ما با یک کیک بزرگ چند کیلوئی و ارد سالن شد. کیک را جلوی من گذاشت و گفت:
ممنونم. از همه‌تان که.شیرین کاشتید. استخدام شدم. با حقوقی بیشتر از کار قبلی‌ام.
ادامه دارد

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

یادی از یک همکار، بخش چهارم


کلیه‌ی شرکت‌های دولتی که مواد مورد نیاز خود را از خارچ تهیه می‌کردند، مانند سازمان چای، سازمان  جنگل‌ها و مراتع و شرکت کود شیمیائی با کمیسیون دموراژ سر و کار داشتند. ماموران دموراژ آن سازمان‌ها هر از گاهی برای پی گیری پرونده‌هایشان سری بما می‌زدند و یا ما آن‌ها را برای توضیحی دعوت می‌کردیم. بیشتر مدیران تازه کار آن سازمان‌ها هم بعلت انقلابی بودن از مرحله پرت بودند. اما شیوه‌ی کار کمیسیون سبب اعتبار برای اعضای آن شده بود. علاوه بکار صادقانه‌ی اعضاء کمیسیون، بباور من عضویت غنیمی‌فر در کمیسیون و اعتمادی و احترامی که او برای همه‌ی اعضای کمیسیون قائل بود و این مراتب را نیز در همه جا بیان می‌کرد، سبب شده بودکه مدیران آن سازمان‌ها بکار کمیسیون ایمان داشته باشند.
در میان کارمندان سازمانهایی که با ما سر و کار داشتند، آقائی بود که پیش‌تر مسئول دموراژ _ دیسپچ یکی از‌‌ همان سازمان‌ها بود.
او و جمعی از همکارانش، نسبت با تعویض مدیر عامل سابق سازمان خود موافق نبودند و دسته جمعی علیه انتصاب مدیر عامل تازه شکایتنامه‌ای به وزارتخانه‌ی مربوطه فرستاده بودند. مدیر عامل انقلابی نیز حسب معمول، خدمت آن‌ها رسیده بود و هریک را بگوشه‌ای از این خاک پر گهر تبعید کرده بود.
آن آقا هر از گاهی برای دیدار آشنایانش سری بما می‌زد. مرد خوش مشربی بود و آشکارا ناخشنودی‌ش را از حکومت تازه، بیان می‌داشت. بمحض ورود به اتاق ما سلام بلند بالائی می‌کرد و می‌پرسید:
کی جُک تازه را شنیده؟
بعد مرا که از نظر سنی از بقیه بزرگ‌تر بودم مورد خطاب قرار می‌داد و می‌گفت:
آقا با اجازت این یکی هم خیلی با حاله هم و بی‌تربیتی نیس.
بگمانم او در ته دلش مرا بخاطر رابطه‌ام با غنیمی‌فر، حزب اللهی ملایمی برآورد کرده بود که دل در گروی حکومتیان دارد اما بدش هم نمی‌آید انتقادی از آنان بشود.
بگذریم که من در آن روز‌ها از انقلاب هواداری می‌کردم.
یکی از روز‌ها بمحض ورود و سلام و احوال پرسیی گفت:
دیشب سخنرانی امام را دیدید؟
گفتیم بله.
پرسید متوجه شدید که در میان سخنرانی یکی از اندرون آمد و دم گوش امام چیزی گفت؟
همه گفتیم بله
پرسید می‌دانی چرا امام سرش را بعلامت نفی، چند باری تکان داد؟
کسی چیزی نگفت:
 خودش گفت:
من می‌دانم. بحث حساب صد امام بود. مگر نه؟ اون آقاهه از امام خواست که مقداری از پولای حساب صده باو بده تا او، خط امامه، اسفاکت کنه. اما امام با تکان دادن سر اشاره کرد که نیازی به اسفالت نیست. یهتره مال‌رو باشه.
با آمدن ناهید هم پیشرفت کار بهتر شد و هم فضای حاکم بر اتاق کار آرامتر. وجود یک زن در جمع مردان، رفتار‌ها را ملایم‌تر کردو نزاکتی برقرار شد. اما ناهید که از زنان معمولی نبود. او زنی آگاه و باورمند به ارزش زن و معتقد به تساوی زن و مرد بود. خودش را کمتر از مردان نمی‌دانست. دلی خوشی هم از دستگاه حاکمه نداشت. جک‌ها برایش جالب بود. بخصوص که مشتری برنامه‌ی ایت الله گیلانی و درس فقه شیعه‌اش هم بود.
یادم می‌‌اید روزی در اداره‌ی بازرسی گمرک از من پرسید که برنامه‌ی دیشب گیلانی را نگاه کردی؟
که گفتم‌ش نه، علاقه‌ای به آن مرد ندارم. او همانی است که فرمان قتل آقای مودت، شوهر خانم متحدین را صادر کرد. جریان محاکمه‌اش را تمام و کمال از تلویزیون دیدم. مودت را هم که می‌شناختم. جرم او فقط بهائیت بود نه چیز دیگری. یادت که هست چه مرد مودب و موجهی بود؟
گفت:
آره، اما برنامه‌های درس او یک جک کامل است. دیگر همکاران وارد بحث شدند و هر کسی چیزی گفت تا رسید به داستان «برادرزاده‌ی زنی که هر دو لخت خوابیده بودند، پسرک در رفه و زنک توی اتاق و در زیر رفه‌ای که برادرزاده در آن خوابیده بود. آمدن زلزله و سقوط پسرک بروی عمه و دخول آلت مردی‌ش در آلت زنانه‌گی عمه».
که ناهید بصدا در آمد و گفت:
آخر مگر شاقوله که ازون بالا یه راست راهی آلت زنانه‌گی عمه‌اش شه، اونم در زمان وقوع زلزله که هر کی می‌خاد جانشو نجات بده.
اصلن این عمه خانم اگر ریگی به کفش نداشت چرا لخت توی اتاق، اونم چارطاق زیر اون رف خوابیده بود؟
تو رف گربه می خوابه نه آدم اونم لخت!
آخه جُکی از این بهتر کجا خبر دارید؟
دو همکار تازه که از سازمان بنادر بما پیوسته بودند دو تیپ جداگانه بودند. یکی پر سر و صدا بود و اهل بگو و بخند. با حاکمان تازه هم خوب نبود اما اهل مبارزه و مخالفت هم نیود. دیگری ساکت و سر بزیر بود و توی حال هوای خودش. اگر چه هرگز مخالفت آشکاری با حرف‌های دیگران نشان نمی‌داد اما دلش با حکومتیان بود.
کسی برایم نقل کرد که اوایل انقلاب گم می‌شود. دو سال اندی کسی از او خبری نداشته که یکباره پیدایش می‌شود. به کسی نگفته بود که کجا بوده و چکار می‌کرده اما همه در این باور بودند که در بست، در خدمت انقلاب و انقلابیون بوده که حادثه‌ای سبب می‌شود جبهه یا محل کارش را ترک کند و بکار سابقش برگردد.
روزی در بین صحبت‌هایمان سوالی از او کردم. گفت من اگر کاری کرده‌ام بخاطر باور‌هایم بوده است نه برای اینان و دیگر چیزی نگفت.
بواقع هم نه بد کسی را می‌گفت و نه از کسی تمجید می‌کرد.
همکار دیگر بندریمان که او هم چون ما سه نفر دیکر جنگ زده بود، هم خودش و هم خانواده‌ی همسرش، با اشغال خرمشهر توسط نیروهای عراقی هر چه داشته بودند گذاشته بودند که جان خویش بدر برند. او تعریف می‌کرد که پدر همسرش که وضع مالی خوبی هم داشته، تمام وسائل را در خانه جا می‌گذارد و با خانواده‌اش راهی تهران می‌شوند. توی اتومبیل متوجه می‌شود که گردنبندی طلا با شمایل امام علی بگردن دارد. از ماشین پیاده می‌شود، گردنبند را باز می‌کند، آن می‌بوسد، از امام علی می‌خواهد که حافظ خانه‌اش شود، قفل در خانه را دوباره باز می‌کند و گردنبند توی خانه می‌گذارد. اما هرگز امکان بازگشت بخانه را نمی‌یابد. همکارم با تاسف می‌گفت‌ای کاش دست کم گردنبند را آورده بود تا پول حاصل از فروش‌ش، می‌توانست گره‌ای از کارهای گره خورده‌اش را باز کند.
ادامه دارد


بخش پنجک
دو همکار تازه‌ای که از سازمان بنادر بما پیوسته بودند برغم صمیمی بودنشان دارای اخلاقی متفاوت. یکی پر سر و صدا بود و اهل بگو و بخند. با حاکمان تازه اگر چه خوب نبود اما اما مخالفتی ذاتی هم نداشت. کارش را می کرد و نق‌اش هم می‌زد:
 تو رو خدا نگاه کن آخر اینم شد کار؟  زنمو مجبور کردن مثل کلفتا لباس بپوشه.
 او هم چون ما سه نفر دیگر جنگ زده بود، هم خودش و هم خانواده‌ی همسرش، با اشغال خرمشهر توسط نیروهای عراقی هر چه داشته بودند گذاشته و جان خویش بدر برده بودند. می‌گفت:
پدر همسرم وضع مالی خوبی داشت. تجارت می‌کرد اما با ورود سربازای عراقی، خرت و پرتی ریخت تو ماشین که تا تهران چیزی واسه‌ی خوردن داشته باشن. پشت فرمان که می‌شینه متوجه می‌شه ه گردنبند طلای آویتخته بگردنش با شمایل امام علی، میشه. گردن‌بند رو وار می‌کنه، می‌بوسه و می‌ره در خانه‌شو وا می‌کنه و گردن‌بندو پشت در آویزان می‌کنه و از امام علی می‌خواد تا حافظ خانه‌اش باشه. می‌دونید که هنوزم خرمشهر دس عراقیاس. ‌ای کاش دسه‌کم گردن‌بندو واخودش آورده بود تا با پول حاصل از فروش‌ اون، بتونه گره‌ای از کارایِ گره خورده‌ش وا کنه.
دیگری ساکت و سر بزیر بود و توی حال هوای خودش. اگر چه هرگز مخالفتی با حرف‌های دیگران نشان نمی‌داد اما دلش با حکومتیان بود.
کسی برایم نقل کرد که او، اوایل انقلاب گم و گور شد. دو سال اندی کسی از او خبری نداشت که یکباره پیدایش می‌شود. کسی نمی‌دانست کجا بوده و چکار می‌کرده اما همه در این باور بودند که در بست، در خدمت انقلاب و انقلابیون بوده است. حادثه‌ای سبب می‌شود جبهه یا محل کارش را ترک کند و بکار سابقش برگردد.
روزی در بین صحبت‌هایمان از او در باره‌ی گم شدن‌اش پرسیدم. می‌دانستم شکی به کسی نمی‌برد چرا که می دانست من هم در آبادان بوده‌ام و با بندریان در ارتباط..
در جوابم گفت:
من اگر کاری کرده‌بام بخاطر باور‌هایم بوده است نه برای اینان و دیگر چیزی نگفت.
بواقع هم نه بد کسی را می‌گفت و نه از کسی تمجید می‌کرد

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

نسرین ستوده آزاد شد

یکی از آرزوهایم برآورده شد و آن آزادی نیسرین گرامی بود.


۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

یادی از یک همکار، بخش سوم

شاید بهتر باشد پیش از ادامه‌ی مطلب توضیحی کوتاهی در مورد دو اصطلاح  حقوق دریائی دموراژ و دیسپچ بدهم. دموراژ بمعنای خسارت تاخیر تخلیه‌ی بار کشتی است از زمان مقرر در قرارداد باربری و دیسپچ درست معنای مخالف آنرا دارد یعنی جایزه‌ی تسریع در تخلیه‌ی بار کشتی می‌باشد.
اما بقیه‌ی داستان
قدیمی فر، نماینده‌ی وزارت بازرگانی، جوانی بود از تحصیلکرده‌های آمریکا. خودش می‌گفت اقتصاد را تا حد دکترا خوانده است  که انقلاب می‌شود. او هم درس و مشق را ول می‌کند و به ایران بر می‌گردد تا در خدمت انقلاب باشد. در آن روز‌ها، او عضو هیات رئیسه‌ی شرکت بازرگانی دولتی بود که سمت ادارای بالائی محسوب می‌گردید آنهم دز مدت کوتاه دو یا سه سال خدمت اداری. نماینده گی وزارت بازرگانی در کمیسیون دموراژ نیز باو محول شده بود. او رفتار خوبی داشت نه تنها با من که با کارمندان شرکت بازرگانی دولتی هم. رفتارش اصلن شباهتی به دیگر تازه بدوران رسیده‌ها نبود و بیشتر کسانی که من با آنان رابطه پیداکرده بودم، از برخورد او راضی بودند بر عکس خواهرزاده‌اش که علاوه برعضویت در هیات مدیره، یکی از مدیران با نفوذ شرکت هم بود.
مدیر عامل شرکت، پست خودش را از زمان رژیم پهلوی حفظ کرده بود. روز اول که بهمراه یکی از کارمندان بخش دموراز، برای معارفه بدفتر او رفتیم، پس از گپ و گفتی در مورد سابقه‌ی پرونده‌ها و توضیحاتی در مورد اهمیت حل مشکل موجود، کارمند همراه مرا که نه پوششی مرتب داشت و نه صورتش را اصلاح کرده بود مورد خطاب قرار داد و بشوخی گفت:
آقای.... تو هم حزب اللهی شده‌ای؟
چند ماهی نگذشت. پرونده هائی مختومه شد و طلب برخی از طلبکاران پرداخت گردید. شرکت‌های کشتیرانی که طلب خود را وصول کرده بودند حاضر به حمل بار به ایران شدند. مدیر عامل برای عقد قراردادی با گروهی از مدیرانش راهی دوبی شد. پس از بازگشت، روزی ما و کارمندان شرکت را برای ارائه‌ی گزار ش سفر، بسالن اچتماعات دعوت کرد.
قیافه‌ی مدیر عامل بکلی فرق کرده بود. از کراواتش خبری نبود و ریشی توپی گذاشته بود. با آغاز سخن، کتابی را نشان داد و گفت که در دوبی با ما خوش رفتاری نکردند می‌دانید چرا؟ چون رساله‌ی امام همراه ما بود.
من یاد طعنه‌ای که به همکارش زده بود افتادم. بطرف گفتم یادت هست آن روز بتو چه گفت؟ که واکنشی نشان نداد و گفت که خب شوخی کرد. مرد خوبی است.
اما قدیمی فر قیافه و رفتاری کاملن اسلامی داشت و آشکارا نشان می‌داد که خط امامی است و باورمند به ایده و افکار حاکمان جمهوری اسلامی اما من ندیدم که کاری با پوشش زنان یا ریش تراشیدن مردان داشته باشد.
از‌‌ همان روزهای اول کار، بمن محبتی نشان داد، البته از‌‌ همان نوع محبت‌های رئیس و مرئوس نه از جنس محبتی که میان دو دوست هم پایه باشد. من هم کاری بکارش نداشتم. نه کارمند او بودم و نه در آن اندیشه که او در کمیسیون مقامی بر‌تر از من دارد. هیچ یک از همکاران کمیسیونی چنین باوری نداشتیم و خودمان را در کاری که انجام می دادیم هم پایه‌ی او می‌دانستیم چرا که هرکدام از ما یک رای داشتیم.
علت علاقه‌ی او بمن شاید نیازی بود که بکار من داشت تا مشکل چند ماهه‌شان حل شود و شاید هم فکر می‌کرد من نیز دربست، چون خود او باورمند خط امام هستم، نمی‌دانم.
روزی عبارتی عربی را نادرست خواند، روایتی بود یا ضرب المثلی یادم نیست. من شکل درست آن را تکرار کردم. او تعجب کرد و پرسید شما در این رشته هم دستی دارید؟
گفتم هر حقوق خوانده‌ای با فقه شیعه و زبان عربی کم و بیش آشناست. این خصیصه منحصر بمن تنها نیست که فقه، اصول و زبان عربی از جمله واحدهای درسی اجباری دانشکده‌ی حقوق بود.
با شنیدن این مطلب پرسید:
یعنی در زمان آن رژیم؟
گفتم بله، من فارغ التحصیل سال ۱۳۴۸ خورشیدی هستم.
او معمولن هر روز سری بما می زد، حال و احوالی می کرد و گاهی هم به گپ و گفت کوتاهی در مورد اوضاع و احوال اقتصادی کشور می‌زدیم. یک روز برایم تعریف کرد و گفت که من هر روزه پنج روایت حفظ می‌کنم و خواست بداند که من هم چنان کاریکرده یا می‌کنم. برایش شرح دادم که من علاوه بر اینکه در خانواده‌ای مذهبی پرورش یافته‌ام، تحصیلات ابتدائی را هم در مدرسه‌ی اسلامی خوانده‌ام، از اینرو نیازی بچنان کاری احساس نمی‌کنم. همه‌ی این‌ها شاید سبب نزدیکی او بمن شد.

رسیده‌گی به پرونده‌های دموراژ و دیسپاچ که روی غلتک افتاد، قدیمی فر از من خواست تا دوست یا آشنائی از همکاران گمرکی‌ام را راضی به همکاری با کمیسیون کنم. چرا که نوشتن نامه به گمرک ایران بی‌اثر مانده بود برغم سازمان بنادر و کشتیرانی که دو تن از ماموران آگاه و خبره‌ی خود را فوری به کمیسیون اعزام کرده بود.
حق با او بود. با آمدن آن دو مامورکار رسیده گی به پرونده‌ها و محاسبه‌ی دموراژ یا دیسپچ درگروه سازمان بندر و وزارت بازرگانی سرعت گرفته بود. اما. از آنجا که پرداخت دموراژ‌ها قانونن باید دارای امضای نماینده‌ی گمرک هم می‌بود تا قابل پرداخت باشد. من تنها امکان رسیده‌گی و امضای کارآن دو گروه را نداشتم. پیشنهاد اضافه کاری در قبال دریافت حقوق از شرک بازرگانی را هم جهت زیر رد کرده بودم زیرا:
اول اینکه فکر می‌کردم گرفتن اضافه کاری از آن شرکت، شاید سبب  شود استقلال رایم را از دست بدهم.
دوم بدلیل بعد از ظهر کاری همسرم، حضورم در خانه با چهار فرزند یک تا دوازده ساله لازم بود.
در این میان بود که بیاد ناهید افتادم. می‌دانستم او نه تنها از یادگیری کار تازه واهمه‌ای ندارد که از بیکار نشستن دراداره‌ی بازرسی هم در رنج است. روزی ضمن شکایت از مقررات مزخرف کارت زدن، بمن گفته بود:
به بین کار افراسیابی جان! کار جدی من از ساعت شش صبح شروع می‌شه. که بچه‌ها رو بیدار می‌کنم. آماده‌شان می‌کنم. صبحانه‌ی اونا و چنگیز می‌دم و راهی مدرسه‌شان می‌کنم. بعد با سرعت خودم باینجا می‌رسانم تا سر ساعت هشت کارتمو بزنم. از اون ببعد دیگه کاری ندارم جز اینکه بنشینم و روی ماه شما‌ها رو تماشا کنم تا دو بعد از ظهر که وقت رفتنه، کارت خروجیو بزنم و راهی خانه شم.
رفتم اداره و موضوع تقاضای شرکت بازرگانی دولتی را با او در میان گذاشتم. از آنجا که او هم با قضیه‌ی دموراژ - دیسپچ بیگانه بود. توضیح مختصری در مورد شیوه‌ی کارمان دادم که چی هست و چکار باید کرد. ‌‌نهایت هم اضافه کردم که محیط شرکت بسیار دوستانه و امن است و کسی در کار ما فضولی نمی‌کند.
یادم نیست‌‌ همان جلسه بود یا بعد که تصمیم‌اش را گرفت. اما بما پیوست. حسب معمول فوری شگرد کار را آموخت و بکار چسبید و مورد قبول و احترام همکاران واقع شد..
ادامه دارد

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

یادی از یک همکار، بخش دوم

یش‌تر‌ها، مدیر کل گمرک مهرآباد بدلیل زیادی کار دایره‌ی قضائی آن گمرک، از اداره‌ی ما خواسته بود تا کار‌شناسی را مامور کشیک شب آن فرودگاه کند. دوستان مرا معرفی کردند. مدتی شب‌ها از ساعت ۲۳ تا ۰۴ یا بیشتر روانه‌ی فرودگاه می‌شدم. کارم آنجا مورد توجه مدیر کل گمرک مهرآباد قرار گرفت و از من خواست تا به آنجا منتقل شوم. من بدلیل جو سالم و روابط دوستانه‌ای که با همکاران داشتم، دوست نداشتم محل کارم تغییر دهم با تشکر از لطفی که بمن داشت، پیشنهاد را نپذیرفتم. اما طولی نکشید که تغییرات در ادارات تابعه‌ی گمرک ایران بدلیل تغییراتی که در چارت سازمان ایجاد شده بود، آغاز گردید. مدیرکل گمرک مهرآباد مرا برای معاونت اداری آنجا که دایره‌ی حقوقی و قضائی نیز زیر نظر معاونت مالی انجام وظیفه می‌کرد، معرفی نمود. در مصاحبه‌ای که با حضور رئیس کل گمرک ایران، مدیرکل امور اداری و مدیرکل مهرآباد انجام شد، کار به کس دیگری داده شد. مدیر کل مهرآباد دوباره بمن گفت که بیا و تصدی حوزه‌ی قضائی را قبول کن. خودم ترتیب کار را می‌دهم. این بار نیز از قبول پست پیشنهادی او پوزش خواستم. 

در این تغییرات، همسر ناهید، چنگیز وزیری به ریاست منطقه‌ی گمرکی خوزستان منصوب شد. یکی دو ماه بعد او مرا به عنوان معاون مدیر کل گمرک آبادان، به ریاست گمرک ایران پیشنهاد کرد.

رؤیای آبادان و زیستن در آنجا از کودکی ذهن مرا بخود مشغول کرده بود. این آرزو با اولین سفرم بدانچا در سال ۳۹ تشدید شد. پیشنهاد انتقال به آبادان، بنوعی برآورده شدن آروزهای چند ساله‌ی من بود. بخصوص که من و همسرم، چندان علاقه‌ای به زندگی در تهران نداشتیم. از شلوغی آن خوشمان نمی‌آمد. از همین رو زمانی که خبر موافقت ریاست کل گمرک را با انتصابم بمن دادند واقعن خوشحال شدم.
اوایل شهریورماه ۱۳۵۳بود که راهی آبادان شدم. دو سه ماهی بعد، ناهید هم به خرمشهر منتقل شد. اما انتقال او به خوزستان سبب ایجاد رابطه‌ی خانواده‌گی بین ما نگردید. نه اینکه او یا شوهرش نخواست که خود من دوست نداشتم با نزدیکی بیشتر به آن‌ها خودم را وارد دعوائی کنم که عده‌ای بسرکرده‌گی مدیر کل گمرک خرمشهر علیه رئیس جدید آغاز کرده بودند. در مدت یک‌سال و نیمی که آنان در خرمشهر بودند، دیدار ما‌‌ همان بازدیدهای اداری بود.
انقلاب شد. ناهید و چنگیز شوربختانه، دچار قیچی انقلابیون شدند و هر دو از کار اخراج و راهی تهران گردیدند. خب روابط ما نیز قطع شد. در‌‌ همان ماه‌های آغاز جنگ، من دچار سنگ کلیه شدم. از آنجا که امکان معالجه‌ام در آبادان نبود، با هاورکرافت به بوشهر منتقل و سپس راهی تهران شدم. در تهران در اداره‌ی بازرسی مشغول بکار شدم.
معاون اداره‌ی بازرسی، در اغاز کارش در اداره‌ی حقوقی و قضائی، کارآموز من بود و دلی بکار هم نمی‌داد، حتات بخاطر نمازی که می‌خواند صاحب پست و مقامی شده بود. روزی نامه‌ای را بمن داد و گفت در مورد چرائی این حکم اگر اعتراضی دارید با مدیرکل حقوقی‌- قضائی تماس بگیرید. معاون مرد اداره‌ی سابق ما «حسین اخوان کرباسی» حالا مدیرکل شده بود. باو مراجعه کردم. او در پاسخ من که چرا قرعه‌ی فال این ماموریت را بنام زده‌ای گفت:
من در واقع کاری نکرده‌ام جز مشاوره. مشیری «مدیر کل نظارت» از من خواست تا کار‌شناسی برای این ماموریت معرفی کنم. گفتم تو با سابقه‌ترین کار‌شناسان حقوقی سازمان را زیر بال و پر خودت گرفته‌ای آنوقت از من کمک می‌خواهی؟ او هم در جوابم گفت که چند نفری را به کمیسیون معرفی کرده‌ام که عدم تسلط به زبان انگلیسی را بهانه کرده و از قبول ماموریت عذر خواسته‌اند. من هم گفتم به افراسبابی بگو شاید قبول کند.
من هم که از مسئولان جدید گمرک، دلِ خوشی نداشتم ماموریت را پذیرفتم و راهی محل ماموریت «اداره‌ی کل بازرگانی» شدم.
کار کمیسیون دموراژ - دیسپچ بدلیل نبود نماینده‌ی تام الاختیار گمرک ایران، معوق مانده بود و شرکت‌های کشتی‌رانی بستکانکار از قبول بار بدلیل عدم وصول طلب‌های معوقه که بیشتر هم مربوط به زمان پهلوی بود، خودداری می‌کردند. شورای انقلاب طی مصوبه‌ای مقرر کرده بود کمیته‌ای متشکل از نماینده‌گان تام الاختیار گمرک ایران، سازمان بنادر و کشتیرانی و وزارت بازرگانی تشکیل به ادعاهای طلبکاران رسیده‌گی کند. بگذریم که شورای انقلاب بدلیل عدم تشخیص وظایف گمرک و بندر که معمولن در یک محل کار می‌کنند بی‌جهتی پای گمرک را بمیان کشیده بود.
باری قانونی انقلابی وضع شده بود و باید اچرا می‌شد.
کار رسیده‌گی به پرونده‌ها حرفه‌ای بود و ارقام طلبکاران میلیون دلاری. یکی از نماینده‌گان بندر که دکترش می‌نامیدند چوب لای چرخ می‌گذاشت، بچه دلیل، نمی‌دانم. تا او بود کار‌ها پیش نمی‌رفت. روزی با لحنی تندی رو بمن کرد و گفت:
انجام این کار نیاز بدانش حقوقی دارد. کار هرکسی نیست.
در جوابش گفتم
۱- در متن مصوبه‌ی شورا نامی از نماینده‌ی تام الاختیار حقوقدان برده نشده است.
۲- شما از کچا تشخیص داده‌اید که من از حقوق چیزی سرم نمی‌شود.
۳- شما می‌توانید ایرادتان را زیر صورتجلسه‌ها بنویسید نه اینکه با این ایراد‌ها جلوی کار ما را بگیرید.
آقای دکتر دیگر نیامد. نماینده‌ی سازمان بنادر که آدمی محتاط، سختگیر و سخت آشنا به کار بنادر بود، آدمی سرراست بود و دلش می‌خواست کار‌ها انجام شود. آقای دکتر که رفت من ماندم، ایشان و نماینده‌ی وزارت بازرگانی. به پیشنهاد ایشان جلسه‌ای گذاشتیم. او که در کار تخلیه و بارگیری کشتی‌ها بدلیل سال‌ها کار مسلط بود و چم و خم امور را می‌دانست گفت:
من این‌طور فهمیده‌ام که شرکتهای بستانکار حاضر به کنارآمدن با ما هستند. بعضی کشتی‌ها حتا ده سال است طلبشان پرداخت نشده است. تازه ادعای بهره هم دارند. من پیشنهاد می‌کنم تا آنجا که ممکن است در محاسبه‌ها اوقاتی که بدلایلی مانند نبود برق و... تخلیه متوقف بوده، بزیان آن‌ها حساب کنیم. مطمئن هستم که با ما کنار می‌آیند.
پیشنهادی خوبی بود. ما دو نفر هم قبول کردیم. کار شروع شد و پرونده‌ها یکی پس از دیگری رسیدگی و گزارش پرداخت تهیه شد. کار چانه‌زنی با نماینده‌گان شرکتهای کشتی رانی توسط هیات رئیسه‌ی شرکت بازرگانی دولتی بود. نماینده‌ی وزارت بازرگانی همکار ما نیز یکی از اعضاء هیات رئیسه‌ی شرکت بود. از اینیرو او خبر‌ها را برای ما می‌آورد. کار‌ها روی غلتک افتاد. هیات مدیره از کار ما راضی بود و رفتارشان با ما کلن محترمانه بود.
من هر از گاهی برای دیدن همکاران سری باداره می‌زدم. در یکی از دیدار‌ها وقتی وارد اتاق شدم ناهید را لچک بسر در کنار یکی از همکاران دیدم. دو یا سه سالی بود از او بی‌خبر بودم. با خوشحالی بدیدارش رفتم. به گپ و گفت نشستیم. اوبرایم تعریف کرد که از حکم پاکسازی شکایت کرده و با تلاش پی‌گیر موفق شده است به شکستن حکم شده و چند روزی است که بسر کار برگرشته است. بعد ادامه داد و گفت:
آقای افراسیابی می‌بینی چه شکلی‌ام کردن؟ باشه، چارقد سرم می‌کنم اما نه از حق‌ام می‌گذرم و نه خانه‌ می‌نشینم. آخر مگه من چیکار کرده بودم که تصفیه‌ بشم؟ اونم توسط کیا؟ هم اونائی که تا آدمه می‌دیدن تا زانو دولا راس می‌شدن! چند سال من و شما با هم کار کرده‌ایم؟‌ها؟ آیا شما در اون مدت خطائی از من دیدید؟ من پا روی حقی کسی گذاشتم؟ یا از کسی رشوه‌ای گرفتم؟ نداشتن 

این چارقد لعنتی‌م شد جرم؟ مگه اونای که الان ریش گذاشتن و چادر پوشیدن غیر من و شما بودن؟  
ادامه دارد