۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

حسین، همکارجوان من؛ بخش دوم


کارم را با ذوق و شوق خاصی آغاز کردم. گرچه حدود نه ماهی در مدارس با عنوان مشاور اجتماعی یا کوراتور، کار کرده بودم، اما باورم این بود که اینکار، راه مرا ببازار کار خواهد گشود. روابطم با پناهجویان خوب و صمیمانه بود. زبان اشاره وسیله‌ی ارتباط ما بود و مخلوطی از زبان انگلیسی و سوئدی. پناهجویانی که من با آنها ارتباط داشتم انگلیسی نمی‌دانستند. اگر کارمان گیر می‌کرد به سراغ مترجم می‌رفتیم. دو سه روزی از آغاز کارم نگذشته بود که روبرت، رئیس واحد از من پرسید: تو حسین را می‌شناسی؟ پرسیدم کدام حسین؟ روبرت، خنده‌ای کرد و گفت درست می‌گوِئی. اما من نام خانواده‌گی او را نمی‌دانم. پسر جوان تازه‌واردی است که دواطلبانه با ما همکاری می‌کند. هفته‌ای سه روز، باینجا می‌آید. وظیفه‌اش آوزدن و بردن نامه‌های پستی است به دفتر کمون. تو مراقب باش اگر او نیامد، پست عقب نیفتد. چون ما تعهد کرده‌ایم خودمان ترتیب آنها را بدهیم. یکی از روزها سر و کله‌ی حسین پیدا شد. بیست و دو سه سالی بیشتر نداشت. بمحض ورود، صمیمانه جلو آمد، سلامی کرد و با ته لهجه‌ای اذری گفت: باید شما ممد آقا باشید. دیروز سری به اینجا زدم شما نبودید. آننلی گفت که یکی از هم‌وطنانت در اینجا مشغول بکار شده است. خبر خوشحالم کرد. و اضافه کرد که مشغول یادگیری زبان سوئدی در کُم‌ووکس Komvux (مرکز آموزش بزرگسالان) است. قصد ادامه‌ی تحصیل دارد و غرض‌اش ‌از قبول کار داوطلبانه و بدون مزد، یادگیری زبان محاوره‌ای و آشنائی با جامعه‌ی میزبان است. نامه‌ها را تحویل خانم آننلی Annely داد، کنار میزی که مخصوص او بود نسشت. دفتر و دستک‌اش را بیرون آورد و روی میز گذاشت. قوطی سیگارش رابیرون کشید و سیگاری پیچید. (این سیگارها ارزانترین سیگار بود) رفت و فنجانی قهوه برای خودش ریخت. رو بمن کرد و پرسید: برای شما هم فنجانی قهوه بریزم تا ضمن دود کردن سیگاری، کمی بیشتر با هم آشنا شویم. راستی اصلن سیگاری هستید؟ گفتم ایرادی ندارد. گاهی دودی می‌زنم. با هم بطرف راه‌پله‌ای که سیگاری‌ها علی‌رغم اعتراض صاحب ملک، به اتاق سیگار تبدیل‌اش کرده بودند، رفتیم. مترجم که اسم‌اش محرم بود و اهل کوزوو و سیگاری قهاری بود با دو سه تن از پناهجویان بوسنیائی، مشغول گپ و دود کردن بود. تا چشم‌اش بما افتاد حسین را مخاطب قرار داد و گفت: چه خوب حسین! تو هم همزبانی یافتی. فضای دودآلوده‌ی راه‌پله، مناسب حال من نبود. من زود آنجا را ترک کردم. اما حسین باقی ماند تا سیگارش را دود کند. کارش که تمام شد با دفتر و دستکش پیش من آمد و پرسید ممکن است نگاهی به تمرین‌های من بکنید. با هم تمرین‌های‌اش را مرور کردیم. برایم تعریف کرد که دیپلم طبیعی دارد. قصدش ادامه‌ی تخصیل است اما یادگیری زبان سوئدی و گذراندن تعدادی از مواد درسی که سوئد آنها را قبول ندارد، شاید دو سه سالی بکشد تا حائز شرکت در دانشگاه شود. از آنروز ببعد هر وقت به اداره می‌آمد سر گفت‌وگو را با من باز می‌کرد. کم‌کمک رابطه‌ی ما گرم و گرمتر شد. شبی برای نصب آینه از من خواست تا بخانه‌اش بروم. رفتم و شامی با هم خوردیم. بعضی روزهااگر من با دوچرخه نیامده بودم، با هم گشتی در میدان شهر می‌زدیم. یکی از روزها به آقائی برخوردیم که نشان می‌داد آشنائی‌ او وحسن قدیم است. مرا به ایشان معرفی‌ کرد. صحبت‌شان که گل کرد، ناخودآگاهزبان مکالمه ترکی شد. من ساکت، کناری ایستاده بودم تا صحبت‌شان تمام شود و من خداحافظی کنم. حسین بود یا دوست‌اش که متوجه قضیه شد، یادم نیست. و یادم نیست چه شد که صحبت به زبان مادری کشیده شد. من گفتم خب این طبیعی است که آدم بزبان مادری خود راغب‌تر صحبت می‌کند تا یک زبان بیگانه. و اضافه کردم: راستی می‌دانید در سوئد دانش‌آموزان قانونن حق بهره‌مندی از آموزش زبان مادری خود را دارند. من خودم سه ترمی معلم زبان فارسی بوده‌ام. دوست حسین در پاسخ من گفت: بله می‌دانم. اما شما فارس‌ها در ایران مخالف آموزش زبان مادری ما هستید و ما را مجبور می‌کنید که با زبانی بی‌گانه درس بخوانیم. گفتم: من چکاره باشم که شما را مجبور باین کار کنم؟ گفت: حکومت در دست شما فارس‌هاست گفتم، بله! ولی خیلی از ترک‌ها پست‌های بالائی در حکومت ایران داشته و دارند. گذشته از انیکه من مخالفتی با تدریس به زبان مادری، در دوره‌ی ابتدائی ندارم و موافق آموزش به زبان مادری هستم اما کم نیستند ترکهائی که در رژیم شاهی و اکنون صاحب مقامات بالائی در دولت داشته‌ و دارند. گفت بله ولی این استعمار دولت فارس زیانان است که این ستم را بر ما روا داشته و می‌دارد. از شیوه‌ی بحث کلیشه‌ای او فهمیدم که فکری پشت گفته‌هایش نیست. از اینرو پرسیدم پس بنظر شما دولت فارس زبان است که زبان فارسی را بر شما تحمیل کرده است، مگر نه؟ جواب‌اش مثبت بود. گفتم،خوب اگر این‌طور است که شما می‌فرمائید پس چرا حکومت چهارصد ساله‌ی قاجار که خود ترک زبان بودند و دیگر سلسه‌های ترک زبان نتوانستند زبان ترکی در ایران رایج کنند؟ طرف، مِن مِنی کرد. من اضافه کردم که این قدرت زبان فارسی است نه قدرت ما فارس‌زبانان که سبب رواج فارسی شده است. شهریار را که می‌شناسی و... حسین وارد معرکه شد و گفت آقای افراسیابی موافق ماست تو چرا بحث را بی‌خودی ادامه می‌دهی و موضوع بحث را عوض کرد. من باید راهی خانه می‌شدم تا در نبود همسرم به بچه‌ها برسم. از هم جدا شدیم. حسین تا مدتی که با هم همکار بودیم هرگز دنبال این بحث را نگرفت. در ادارات سوئدی رسم بر این است که برنامه‌ی کار اداره با همکاری کارمندان تدوین میشود. از این‌رو معمولن هر شش ماه یکبار، دو روزی اداره را تعطیل می‌کنند و تمام کارمندان با هزینه‌ی اداره راهی نقطه‌ای دور از جار و جنجال شهری میشوند تا هم کارمندان خسته‌گی کار از تن در کنند و با هم بیشتر آشنا شوند و هم برنامه‌ی پیشنهادی اداره را به بحث بگذارند. برای این کار قرار بود ما با کشتی راهی فنلاند شویم. فاصله‌ی دریائی سوئد – فنلاند حدود بیست ساعتی است. کنفرانس‌ها قرار بود در حین سفر انجام شود تا همکاران بتوانند چند ساعتی در شهر هلسینکی گشتی بزنند و ناهاری بخورند. سرگیو Sergio، رئیس شیلی‌تباراداره‌ی امور اجتماعی یوله که ریاست واحد ما را هم داشت، بمن گفت حسین را هم با خودمان می‌بریم، تا جبرانی از خدمات مجانی او کرده باشیم. تو موضوع را باو بگو و در ضمن سفر، مواظب‌اش باش چون جوانی خجالتی و محجوب است تا باو بد نگذرد. موضوع را با حسین در میان گذاشتم. خیلی خوشحال شد. اما زمانی‌که از او خواستم که پاسپورت‌اش را فراموش نکند زیرا فنلاندی‌ها در برابر رنگین‌پوستان بسیار سخت‌گیرند، گفت من پاسپورت ندارم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

بدنبال کار

بیکار بودم و از هر پیشنهاد اداره‌ی کاریابی استقبال می‌کردم تا مگر جاپائی در بازار کار بیابم. اوضاع اقتصادی سوئد خراب شده بود و کارفرمایان، دولتی و خصوصی، عذر مزدبگیران خود می‌خواستند تا بودجه‌ی خویش را تراز کنند.
تازه درس‌ام تمام شده بود. در رشته‌ی تخصیلی‌ام سابقه‌ی کار نداشتم. دوران کارآموزی اجباری‌ام را نیز در «اداره‌ی کاریابی» گزارنده بودم که کارش ارتباطی به رشته‌ی مددکاری اجتماعی نداشت.
سن‌ام از پنجاه گذشته بود و زبان‌ سوئدی‌ام می‌لنگید. نیاز به مددکار اجتماعی کم بود و متقاضی کار سوئدی فراوان بود.
تمایلی به انتقال از شهر یوله نداشتم. نمی‌خواستم بچه‌ها پس از آن بریدن ناگهانی از دوست و آشنا و خویش، بار دگر از همکلاسی‌هایشان جدا شوند تا شاید در جامعه‌ی میزبان‌ ریشه‌ای بدوانند و دوستانی بیابند.
جنگ بالکان آغاز شده بود. منطقه در شعله‌ی آتش خشم کوته فکری نژادی می‌سوخت. دوستان خوب دیروز بروی هم شمشیر کشیده بودند و بی‌رحمانه یکدیگر را سلاخی می‌کردند. پناهنده‌گان صرب و مسلمانِ شبه جزیره‌ی بالکان دسته‌دسته به کشورهای اروپای غربی پناه می‌آوردند.
دولت‌شهر یوله «کمون» آماده‌گی خود‌ را برای پذیرائی از پناه‌جویان، اعلام کرده بود. اداره‌ی امور اجتماعی یوله بمنظور آماده‌گی بیشتر  جهت پذیرش پناهندگان،  واحد پذیرش خود را و توسعه داده بود و همکاری نزدیکی با اداره‌های آموزش‌ـ‌پرورش و بهداری، آغاز کرده بود
.
معاونت اداره‌ی امور احتماعی یوله این بخش را با همکاری یک مددکار اجتماعی زن سوئدی و یک آرژانتینی‌تبار مرد، یک مترجم که به هر دو زبان صربی و کوسوائی مسلط بود، یک پرستار و یک کارمند دفتری اداره می‌کرد.
سرپرستی گروهِ ویژه‌ی تدریس زبان سوئدی پناه‌جویان با یکی از مدیران آموزشگاه‌های بزرگسالان «کُم‌‌ووکس» بود.
این گروه مهد کودکی هم برای نگهداری کودکان پناه‌جو دایر کرده بود در غیاب پدر و مادر انان که به کلاس آموزش زبان سوئدی می‌رفتند، از کودکان آنان نگهداری کند.
اداره‌ی کاریابی، منِ جویای کار را شش ماهی مامور خدمت در این بخش کرد. کار من نوعی کارآموزی، کسب تجربه و آشنا شدن با چم‌وخم بازار کار سوئد بود.
وظیفه‌ی من دادن خدمات عملی به پناهجویان بود.
پناهجویان خود با تشکیل کمیته‌ای، نیازهای ابتدائی پناه‌جویان تازه‌وارد مانند کمک در جابجائی، خرید لوازم خانه و ... برآورده می‌کردند. راننده‌گی می‌بوس این کمیته بمن واگذار شد.
با صدور آجازه‌ی اقامت یکی از پناهجویان عضو این کمیته که گواهی‌نامه‌ی راننده‌گی هم داشت، راننده‌گی می‌نیبوس باو واگذار شد.

رئیس اداره‌ی امور اجتماعی یوله، مردی شیلیائی‌تبار بود و از کودکی بسوئد آمده و تحصیلات‌اش در اینجا بپایان برده بود.
او که شخص با استعدادی بود، چندسالی در اداره‌ی امور مهاجران خدمت کرده بود و ایده‌های جالبی برای تطبیق دادن مهاجرین با جامعه‌ی سوئدی داشت.
بهنگام ایجاد این واحد، او همکار آرژانتینی‌تبار و مترجمی را که با آنها کار کرده بود، استخدام کرد
.
اگرچه کارمندان گروه با شرکت در مصاحبه و رقابت با دیگر درخواست‌کننده‌گان، انتخاب شده بودند اما بباور من، نظر مثبت رئیس اداره در استخدام آندو موثر بوده است
 
.
سه‌شننبه، سوم اردیبهشت ۱۳۹۲ خورشیدی


۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

مهندس، بخش آخر

پس از گفت‌وگوی تلفنی آن شب دیگر میلی به دیدار او نکردم. کم‌کمک، فاصله زمانی تلفن کردن‌های‌ش نیز طولانی‌ و طولانی‌تر شد. مدتی زیادی از هم خبری نداشتم. روزی همسر سابق‌اش را تصادفی در خیابان دیدم. او برایم گفت که مهندس بدنبال مادرش از شهر ما بیکی از شهرهای جنوبی سوئد کوچیده‌اند. حال و روزش را پرسیدم، گفت: مثل همیشه. فلسفه می‌بافد، آبجو می‌خورد و گره‌ای از کار نمی‌گشاید. مهندس اهل نماز بود و تا آنجا که من می‌دانستم از خوردن نوشابه‌های الکی پرهیز می‌کرد از اینروی پرسیدم مگر با خدا هم قهر کرده است؟ همسر سابق‌اش گفت: نه، قهر نکرده و ایمانش را هم دارد، ولی آبجو هم می‌خورد. دلیل نقل مکانش را پرسیدم، گفت: مادرش از زندگی در اینجا خسته شده بود. پس از مدتی پرس‌وجو، آن شهر را پیدا کرد. شما می‌دانید که کمون‌ها کمتر حاضر به پذیرش افراد بیکار و بی‌درآمد، هستند چرا که پرداخت کمک هزینه‌ی اجتماعی به آنها تحمیلی بر بودجه‌ی سالانه‌ی آنها می‌شود. دست کم یکسالی باید از بودجه‌ی شهرداری مخارج آنها را بپردازند تا در بودجه‌ی سال بعد، دولت هزینه‌ی انها را بعهده بگیرد. روزها و شاید هم ماه‌ها از هم خبری نداشتیم. یکی از روزها پیاده راهی شهر بودم. در بین راه آقائی سلامم کرد. ابتدا او را نشناختم اگرچه صدا آشنا بود. مهندس بود با شکل و قیافه‌ای متفاوت، ریشی نتراشیده، موهایی بلند و بافته و شکمی جلو آمده با ظاهری نچندان خوش آیند. آثار مصرف داروهای روان‌گردان در چهره‌اش نمایان بود. حال و احوالی کردیم. سراغ هر چهار بچه‌های ما را گرفت. منهم جویای حال او و مادرش در اقامتگاه تازه‌شان شدم و پرسیدم که چه شد که دل از یوله کندید و چرا بدانجا رفتید که اینقدر از بچه‌ها و دوستان دور باشید. او همان صبحبت‌های همسر سابقش را مبنی بر علت نقل مکان، تکرار کرد و اضافه نمود: کدام دوست؟ دوستی ندارم. همه مرا ترک کردند. آن‌ها هر وقت نیازی به کمک فکری و راهنمائی‌های من داشتند، سراغ مرا می‌گرفتند. کارشان که درست می‌شد دیگر مرا نمی‌شناختند. با خودم گفتم بی‌شک من نیز یکی از آنان باید باشم. پرسیدم حتا با آقای فلانی هم تماسی نداری؟ گفت نه. کار بازرگانی‌اش گرفت. وضع‌اش الانه توپه. با منم کاری نداره. از هم جدا شدیم و هریک دنبال کار خویش رفتیم. این آخرین دیدار روی‌درروی ما بود. مدتی بعد باز هم تلفن کرد. از مغازه‌ی دوست‌اش زنگ می‌زد. صاحب مغازه ورشکست شده بود. دنبال راه و چاره بود تا ا‌و را کمک کند. گفتم من اطلاع دقیقی از قانون ورشکسته‌گی سوئد ندارم. خواندن متن قانون هم کافی مقصود نیست. کارهای حقوقی چم و خمی دارد که باید با آن آشنا باشی. من صلاحیت راهنمائی ایشان را ندارم. اما او گوشی را به آن آقا داد. من آنچه در چنته داشتم در اختیارش گذاشتم. چه کرد و چه شد بمن ارتباطی نداشت چرا که آن آقا را اصل ندیده و نمی‌شناختم. مدتی باز هم در بی‌خبری گذشت تا روزی همسر سابق‌اش زنگ زد. حسب معمول، از "دوست من" گلایه و شکایت‌ داشت که او نه تنها وظیفه‌ی پدری را در باره‌ی دو فرزند مشترکمان انجام نمی‌دهد که در هر کار و اقدام من موش می‌دواند و خرابکاری هم می‌کند. من فکر کرده‌ام برای بچه‌ها گذرنامه‌ی ایرانی تهیه کنم. چون آنها که با دولت ایران مشکلی ندارند بتوانند بدیدار پدربزرگ، مادر بزرگ و دیگر خویشان خود بروند و ... اما پدرشان حاضر نیست همراه آندو روانه‌ی سفارت ایران در استکهلم شود و سفارت نیز حضور پدرشان لازم می‌داند. خلاصه او می‌خواست تا با پا در میانی من که به باورش، مهندس از من حرف‌شنوی داشت، مشکل او را حل کنم. گفتم اگرچه مطمئن هستم مهندس حتا تره هم برای من خرد نمی‌کند اما بچشم، بخاطر بچه‌ها حاضرم اگر شماره تلفن‌اش بمن بدهید، تماسی با او بگیرم. شماره‌ی موبایلش را بمن داد. چند بار زنگ زدم ولی جوابی نگرفتم. نهایت پیامی کتبی برایش فرستادم و خواهش کردم با من تماس بگیرد که نگرفت. در این میان همسر سابق او و پسر بزرگش هر روزه جویای نتیجه‌ی کار بودند. شماره تلفن دیگری بمن دادند و پسرش گفت که این همان شماره‌ای است که خودم با او تماس می‌گیرم. من که زنگ زدم چون گذشته کسی جوابی نداد.در این میان همسر سابق‌اش تلفنی بمن گفت که مسئول صدور شناسنامه‌ها در کنسولگری ایران در استکهلم مایل است با من صحبت کند و اجازه خواست تا شماره تلفن مرا در اختیار ایشان بگذارد. موافقت کردم. طرف زنگ زد، خودش را معرفی کرد و مسئله‌ی لزوم رضایت ولی قهری که پدر باشد برای من بسیار مودبانه تشریح کرد و اضافه نمود که حسب گفته‌ی مادر بچه‌ها شما با پدر آن‌ها دوستی‌تان قدیم باشد و ایشان از شما حرف شنوی دارند و .... و نهایت اضافه کرد که این کار اجر اُخروی هم دارد. خلاصه‌ای از داستان آشنائی‌ام با مهندس را برای مسئول مربوطه تشریح کردم و اضافه نمودم که من تلاش خودم را کرده و خواهم کرد اما امیدی به نتیجه بخشی آن ندارم. نهایت آدرس منزل او را گرفتم و نامه‌ای باو نوشتم. چه نوشتم یادم نیست اما تاکیدم بر همکاری او بود با مادر بچه‌هایش. طولی نکشید که مهندس پاسخ نامه‌ام را بشرح زیر جواب داد. بسمه تعالی دوست ارجمند جناب افراسیابی نامه شما واصل شد و کمی هم باعث شگفتی! بهر حال باعث خوشحالی است که از دوستی قدیمی و عالم خبری بدست آید. با امید اینکه همه افراد و همه امور در اطرافتان در نظم و سلامت درست باشند. ممنونم که نبست به فرزند اینجانب نظر لطف داشته اید فهذاء 1- تلفن من در منزل این ......... و موبیلم .......است که با هر شماره دیگری یقینا من مطلع نخواهم شد. 2- در مورد ذکر شده هم ، نه تنها مشکلی وجود ندارد بلکه در اولین فرصتی که (م .ا) امکان داشته باشد باتفاقش به سفارت خواهم رفت و نسبت مه مدارک مورد نیازش اقدام میکنم که او هم خودش در جریان هست چون حد اقل 1-2 بار در هفته ما تلفنی صحبت می کنیم. 3- فرزند دیگر نیز نامش (الف) است و تا یکسال دیگر که کبیر شود مورد او را هم قطعا حل می کنم. اما راجع بموارد دیگر اقدامی نمی توانم انجام دهم و خواسته های اضافی را باجرا بگذارم. (من یادم نیست جز درخواست همکاری با همسر سابق‌اش چه چیز دیگری از او خواسته بودم) من احترام خاص خدمت شما دارم و یقینا نیر هرکس دیگری هم برایم پیام می فرستاد قطعا پاسخ می دادم. آرزوی سلامت و موفقیت بیشتر در زندگی برایت دارم ارادتمند ... زنگی زدم و خبر وصول نامه‌ی مهندس را به همسر سابق او دادم. متن نامه را هم برای او خواندم و گفتم می‌بینید همه‌ی فرمایشاتش اما و اگز است و طبق معمول قول صریحی نداده است. در مورد پسر بزرگ شما که به سن قانونی رسیده است اصولن نباید نیازی به اجازه‌ی پدرش داشته باشد. بخصوص که مرد است. او حرف ضمن تایید حرف من اضافه نمود که مامور کنسولی ایران نیز حرف شما را زده است. غرض من از مراجعه بشما این بود که در کار صدور گذرنامه‌ی پسر دوم تسریع شود. زیرا دوست دارم تا پدر و مادرم زنده هستند آندو را با خودم به ایران ببرم. سپس از من خواست تا فتوکپی نامه‌ی مهندس را درا اختیار او گذارم تا از آن به عنوان مدرکی دال بر عدم همکاری مهندس با خواست قانونی او و پسرش به سفارت ایران تحویل دهد. من که انتظار چنین تقاضائی را از او نداشتم ا حالت کمی عصبانی، گفتم پلیس بازی موقوف! من هرگز چنان کاری نخواهم کرد. قرار نبود که شما از آشنای من سوء استفاده کنید. طرف حرفش را پس گرفت ولی پرسید: آیا اگر مامور کنسولی ایران با شما تماسی بگیرد، شما حاضر هستید متن یا محتوای نامه‌ی مهندس را برای او بخوانید که مخالفتی نکردم. چند روزی بعد همسر سابق مهندس زنگ زد و خبر صدور شناسنامه‌ی هر دو فرزندش را بمن داد. از آن روز که شاید دو سالی بیشتر بگذرد دیگر هم سراغی از من نگرفته است. حالا هم مهندس مرده و هم مادرش به این می‌اندیشم که اگر مهندس و امثال او در ایران مانده بودند، بی‌شک زندگی بهتری می‌داشتند. هر بار که به شهر می‌روم و دکتر را می‌بینم که با عده‌ای الکلی توی میدان علاف است. دلم سخت می‌گیرد. یاد گفته‌ی شریک سابق زندگی‌اش می‌افتم که عاقلانه دنبال حرفه‌ای را گرفت و به سرزنشهای شوهرش که "تن دادن زن دکتر به این حرفه احمقانه است" توجهی نکرد، سه فرزندش را بزرگ کرد، آنها را روانه‌ی دانشگاه کرد و زنده‌گی خودش را نیز نجات داد از مهندس برای من خاطره‌ی تلخی مانده است و آخرین نامه‌ی بی سر و ته‌اش. افسوس که توجهی به توصیه‌ی من برای بازگشت به ایران نکرد. گر چه دو سه باری راهی آن دیار شد و یکبارش مدتی دراز بماند.

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

مهندس، بخش پنجم

وقتی وارد خانه‌ی او شدیم دیر وقت بود. حرفی هم برای زدن نداشتیم چرا که از حدود ساعت شش بعدا از ظهر با هم بودیم. خسته هم بودم پس بهترین راه، روانه‌ی رختخواب شدن بود. برای مسواک کردن وارد دست‌شوئی شدم. کاسه‌ی دستشوئی آنقدر کثیف بود که رغبت گذاشتن مسواکم را روی آن نداشتم. تیغ ریش‌تراشی‌اش شاید از اولین باری که آن‌را مصرف کرده بود، هرگز تمیز نشده بود. ناخودآگاه مشغول تمیز کردن آن شدم. در دستشوی باز بود. مهندس که متوجه کار من شد وارد دستشوئی شد و با اصرار، تیغ ریش‌تراشی از دست من گرفت. از چهره‌اش علائم ناراحتی هویدا بود. بعد اضافه کرد که فلانی هم هر بار به خانه‌ی من آمده است همین کار را کرده که موجب ناراحتی من شده است. پرسیدم مگر آبی به ماشین ریش‌تراشی زدن کاری دارد که آنرا ناشسته رها می‌کنی؟ همین که صورت‌ات را ششتی آنرا هم زیر شیر آب بگیر تا این چنین کپره نگیرد؟ گفت حوصله‌اش را ندارم، باشه بعد ازین چنان می‌کنم و حرف را عوض کرد. من هم دنبال مطلب را نگرفتم . اما همین که بیرون رفت دستشوئی را تمیز کزدم. فردا صبح پس از صرف صبحانه سری تو شهر زدیم. مهندس لبخندی زد و گفت نه. همین اینجائی که ایستاده‌ایم محل شما بوده است. تمام آپارتمان‌های چهار طبقه‌ی محل ما بکلی تخریب شده و تبدیل به محوطه‌ی سبز و محل بازی کودکان شده بود. شهرداری مشغول تخریب ساختمان‌های بیشتری بود که سالیانی زیاد بدلیل مهاجرت اهالی بدنبال کار، خالی مانده بود. شهرداری هم برای جلوگیری از ایجاد هزینه تصمیم به تخریب آنها گرفته بود. حدود ساعت ده صبح بدون اینکه از ماهیت پروژه‌ای که مهندس مشغول بدان بود چیزی دستگیرم شود، راهی یوله شدم. از اینکه او توانیسته بود از مادرش جدا شود و زندگی مستقلی را آغاز کند راضی بودم. امید داشتم با اشتغال بکار سر و سامانی بگیرد. رندگی مستقل موجت و درآمد ناشی از کار و دوری از مادر موجبات تقویت روحی او شود شاید بتواند در برابر همسر سابق‌اش، قدی علم کند. همسر سابق‌اش بارها کوشیده بود تا مرا داخل جریان اختلافات او و مادرش کند. من هر بار بنوعی طفره رفته بودم. زیرا خوب می‌دانستم که در آن مورد اصلن کاری از من ساخته نیست. اکنون با دیدن شیوه‌‌ی زندگی‌ مهندس در خانه‌ی مستقل‌اش آشنا شده بودم به این استنباط رسیدم که مهندس هرگز توانائی تنظیم برنامه و مشارکت در نگاهداری و تربیت بچه‌ها با همسر سابق‌اش را ندارد و همه‌ی تلاش من برای کمک به او پذیرفتن مسئولیت به هدر رفته است و درمان او کار من نیست. ارتباط تلفنی ما هنوز برقرار بود. بیشتر او بود که زنگ می‌زد. اگر بچه‌ها گوشی را بر میداشتند حسب روال ایران، مهندس تعارفات مرسوم را آغاز می‌کرد، جویای حال و روز بچه‌ها می‌شد، می‌خواست از وضع درس و مشق آنها با خبر شود و... بچه‌ها ازین کار او کفری بودند. توضیحات مادرشان و من در مورد رسم و رسوم ایرانی‌ها موثر در مقام نبود. توضیحات ما را بر نمی‌تافتند بخصوص شیوا که نوجوانی را آغاز کرده بود و با رسوم ایرانیان، کاملن بیگانه. معمولن هم او بود که گوشی را بر می‌داشت که بیشتر تلفن‌ها باو زده می‌شد. او در برابر استدلالات ما می‌گفت: من حرف‌های او را اصلن نمی‌فهمم، او را نمی‌شناسم. باو چه مربوط که من چکار می‌کنم، چه می‌خوانم و ... حرفهای شما را هم نمی‌فهمم. او که با شما کار دارد بگوید بابا را می‌خواهم. مثل دوستان من. مگر آنها تا بحال ازین حرف‌ها و سوال‌ها از شما کرده‌اند و یا شما گاهی حال پدر و مادر آنهارا گرفته‌اید. کار بجائی رسید که اگر مهندس زنگ می‌زد و شیوا گوشی را برمی‌داشت از بالا صدار می‌کرد: بابا دوست‌تان و گوشی را می‌گذاشت. در این میان "پروژه" تمام شد و مهندس دست از پا درازتر به خانه‌ی مادر برگشت. با برگشت او به یوله و با توجه که نه کاری داشت و نه دوستی، اصرارش بر دیدارهای بیشتر با من، جدیدی‌تز شد. من در واقع نه چنان امکانی را داشتم و نه تمایلش راکه قرارمان از اول این نبود. هشت ساعت کار روزانه با زبان سوئدی و با انسان‌هائی با مشکلات اجتماعی بسیار دیگر حالی برای نشستن پای فرمایشات مهندس باقی نمی‌گذاشت. کار خانه و خرید، بودن با بچه‌ها و همسرم ارجح بود. مسئولیتی پدری آن هم در دیار غریت که دروغ نمی‌شود. نیاز پویا بمن از همه بیشتر بود. او روزهای هفته را در شهر دیگری بدرس مشغول بود، عصر روزهای جمعه بخانه برمی‌گشت. همسرم حسب معمول بعضی از روزهای تعطیل را کار می‌کرد و مراقبت از پویا بعهده‌ی من بود. شیوا درگیر درس‌های خودش بود. نه وقتی زیادی باقی می‌ماند و نه نیروی سروکله زدن با مهندس بخصوص که گذشت زمان آشنائی او را متهور کرده بود و حالا او بود که جامه‌ی مشاوری بتن کرده بود. هر دیداری داشتیم ایده‌ی تجاری تازه‌ای عنوان می‌کرد. اواِیل فکر می‌کردم خب شاید این ایده‌ها از آموخته‌هایش ذر همان پروژه است. چنین نیست و او از این طرح‌ها و ایده‌ها برای دیگران فراوان دارد. سازمان پست سوئد در حال واگزاری به بخش خصوصی بود. مهندس بخانه‌ی ما آمده بود. پمن صحبتا پرسید: میدانی دولت دارد سازمان پست را می‌فروشد؟ جوابم مثبت بود. گفت: بنظر من شما باید فوری وارد عمل شوید و بخشی از آن اداره را خریداری کنید. پرسیدم: با کدام پول؟ من که ثروتی ندارم. من هستم حقوقی که می‌گیرم. خرید اداره‌ی پست نیاز به سرمایه‌ای کافی، آشنائی با بازار کار، خبره‌گی در کار بازرگانی و ... دارد. من دارای هیچکدام از اوصاف نیستم. از ابتدا هم میل و علاقه‌ای بکار بازرگانی نداشته‌ام. اصولن این کاره نیستم. لبخندی زد و گفت: اولن که هم‌چین سرمایه‌ای هم نمی‌خواهد. با دوتا پیکاب و اجاره‌ی سالنی می‌شود کار را آغاز کرد. بعدش هم شما با فلانی دوست هستید. می‌توانید از ایشان کمک بگیرید. همانطور که ایشان از نظرات و پیشنهادات شما بهره می‌برد. گفتم مرد: اولن ما با هم دوست نیستیم. پویا و پس او از کلاس اول با هم، همکلاسی بوده‌اند. چنان که میدانی و دیده‌ای امروزه هم با هم در یک آپارتمان زنده‌گی می‌کنند. من و پدر مادر الساندر حتا یک استکان چای تلخ هم با هم نخورده‌ایم. اینجا که مثل ایران نیست تمام اهالی محل با هم دوست و آشنا باشند. گذشته از این او و شوهرش, صاحب سه فقره مغازه‌ی لباس فروسی است که دیده‌ای. پدر و پدر بزرگش هم اینکاره بوده‌اند. چه نیازی به مشاوره با من دارند که الفبای تجارت را هم نمی‌دانم. کار من که تجارت نیست. اما او روی پندارهای خام خود بود. کار واگذاری پست از حرف به عمل نزدیک شد. مجلس قانون آنرا تصویب کرد. یکی دو باری مهندس در دیدارهایمان تذکری مختصری داد که من حرف را ناشنیده گرفتم. یکروز تلفن کرد و پرسید شما بهرجهت فرم درخواست خرید پست را پر کردید یا نه؟ گفتم نه با حالتی عصبانی گفت پس شما برای ایده‌ها من ارزشی قائل نیستید. گفتم مگر من همچین تقاضائی از شما کرده بودم. گفت: نه، شما نکرده‌اید ولی این ایده‌ی خوبی است و اگر این کار بکنید دیگر نیازی به کار کمونی ندارید و آقای خودتان می‌شوید و ... پرسیدم: شما فرم درخواست را تحویل داده‌اید؟ گفت نه، قرار نبود من چنین کاری کنم. گفتم بهتر است که اجازه دهید من خودم برنامه‌ی زندگی‌ام را بریزم. و گوشی را زمین گذاشتم

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

مهندس، بخش چهارم

تعامل با این همه گرفتاری، نیازمند روحیه‌ای قوی است. اگر دلیل مُتقَنی برای دربدری خودت نداشته باشی و ببوی کباب آمده باشی، وای بحالت. اما مهندس ما نه بوی کباب که بدنبال همسر و خانواده‌اش آمده بود، همسری که با او هیچ همخوانی نداشت. ازدواج آندو از همان ازدواج‌های عرفی بود که مادر برای پسرش به زن‌خواهی، می‌رود، دختر زیبا و جوانی انتخاب می‌کند، با پدر و مادر دختر احتمالن چانه می‌زند، روی مهر و ... و آنان هم بخاطر شغل و مقام و عنوانی که مرد زن‌خواه دارد، تن به معامله می‌دهند اسم‌اش را هم می‌گزارند "خانه‌ی بخت". مهندس همانگونه در آغاز بدان اشاره کرده‌ام، در ابتدای ورود بسوئد، در شهر کوچکی مشغول بکاری می‌شود. باحتمال زیاد از همان نوع کارآموزی و پرکتیک بود که معمولن اداره‌ی کاریابی به جوینده‌گان کار، با پرداخت حقوق پیشنهاد می‌کند. اما همسرش تمایلی به زندگی در آن شهر کوچک نشان نمی‌دهد بگمانم من چون هم زبان سوئدی را خوب آموخته بود و هم شغلی دست و پا کرده بود. او بدلیل جوانی‌اش خود را با محیط کشور میزبان وفق داده بود، از آزادی زنان در سوئد چیزهایی آموخته بود و فهمیده بود که زندگی بدون مردی که با او همخوانی نداری، نمی‌تواند اجباری باشد. نهایت هم از او جدا شده بود. اما برای مهندس از دست دادن همسر و بچه‌ها که حضانت‌شان به مادرشان سپرده شده بود، درد کمی نبود. هر دو هفته یکبار بچه‌ها بدیار پدر می‌رفتند. مادر آنها که تجدید فراش کرده بود، بر پایه‌ی الگوی سوئدی‌ها، درخواست‌هائی از مهندس داشت که او توان انجام آنها را نداشت، نه از نظر روحی و نه از جهت مالی و شاید هم اصلن ایمانی به تن در دادن به خواست زنی که او را با حکم دادگاه ترک کرده، نداشت. چرا که در مقابل تذکرات من تنها سرش را تکان میداد. از گفتگوی آن شب دریافته بودم زندگی مشترک او با مادرش، در آن اپارتمان کذائی مطلوب خاطر او نیست.کمبود حضور پدری را که در کودکی از دست داده بود هم بنوعی در گفتارش هویدا بود. چنانکه می‌گفت، پدرش پزشک ارتش و هوادار حزب توده که به شهری دور از تهران تبعید می‌شود. پدر خیلی زود چهره در خاک می‌کشد. سرپرستی مهندس و تنها بعهده‌ی مادر که بشغل آموزگار مشغول بوده، می‌افتد. مادر تمام تلاش و کوشش‌اش این می‌شود که دو فرزندش بقول معروف "کسی" شوند و بجا و مقامی رسند. میفت که از پدر ارث و میراثی هم بجا مانده بود و از نظر مالی کم و کسری نداشتند. بعد مرگ پدر خانواده به تهران باز می‌گردند. مهندس تحصیلات دبیرستانی‌‌اش را تمام می‌کند، در اداره‌ای دولتی استخدام می‌شود. اما پس از چند سالی کار (شاید بتوصیه و فشار مادر) برای ادامه‌ی تحصیل راهی آمریکا می‌شود که در آنجا مهندسی ساختمان ب‌خواند. وارد جریانات سیاسی می‌شود. مدتی درس را رها می‌کند و برای مطالعه آثار مارکس راهی آلمان غربی، نزد خواهرش می‌رود تا در "سکوت جنگل" پژوهشی در آن زمینه کند. با انقلاب به ایران بر می‌گردد و در دم و دستگاه دولتی مسئولیتی باو سپرده می‌شود. مادرش برای او دختری از خویشانش پیدا می‌کند که بین آندو، نه تنها وجه مشترکی نبود، که از بسیاری جهات نقطه‌ی مقابل هم قرار داشتند. همسرش جو موجود در ایران را بر نمی‌تابد و راهی ترکیه می‌شود. دو سالی در ترکیه می‌ماند تا راهی سوئد شود. پس از مدتی مهندس هم به بخانواده‌اش می‌پیوندد. مادرش که از سفر برگشت. با همسرم بدیدار او رفتیم و این رفت و آمد چندباری تکرار شد. مادرش زن کله شقی بود. چون بیشتر معلم‌ها خود را علامه‌ی دهر می‌پنداشت و در همه‌ی امور سررشته داشت. ارتباطش با جهان خارج، همان رادیوی هفت موجی بود که کنار آشپزخانه‌شان جا گرفته بود. با جامعه‌ی میزبان بیگانه‌ی بیگانه بود که زبان سوئدی را نمی‌دانست. در آن سن و سالی که او داشت امکان یادگیری‌اش دیگر فراهم نبود. پیش از مهاجرت مهندس به سوئد، پنج سالی در آمریکا، سربار نوه‌ی دختری‌اش شده بود که شاید اقامت آنجا را بگیرد. با استفرار مهندس در سوئد، از ماده‌ی قانونی که اجازه می‌داد آخرین حلقه‌ی جدامانده از خانواده‌ی فرد مهاجر به جمع خانواده‌اش به پیوندد، استفاده می‌کند و به سوئد می‌آید. آخر بگفته‌ی مهندس، نوه‌اش در آمریکا از دست او کلافه شده بود و عذرش را خواسته بود. با دخترش هم رابطه‌ای نداشت. گشودن باب گفتگو با مادر او ممکن نبود و از همین رو، رفت و آمد ما با هم دیری نپائید و زود قطع شد. اما دیدارهای من و مهندس ادامه داشت. یک روز خبر داد که اداره‌ی کاریابی پیشنهاد شرکت در یک پروژه‌ی کشاورزی را بدو داده است و از این رو به شهر دیگری منتقل می‌شود. خبر خوشحال کننده‌ای بود چرا که هم از مادر جدا می‌شد و هم مشغول بکاری می‌شد. من از محتوای پروژه چیزی عایدم نشد چرا که او داستان را همانگونه بیان می‌کزد که خود می‌خواست نه آنچه بود، درست مانند کار سابق‌اش در آن شهر کوچک سابق یا وضع تحصیلی‌اش در آمریکا. من هم قصد دخالت در کار او را نداشتم که تمام تلاش‌ام روی این نکته متمرکز بود که او بزندگی مستقل و جدا از مادر رضا دهد تا بتواند با دو پسر خردسال‌اش رابطه‌ بهتری برقرار کند. با انتقالش از یوله تماس‌های ما تلفنی شد. هر از گاهی که سرس بمادرش می‌زد، سراغی هم از من می‌گرفت و احیانن شامی با هم می‌خوردیم. یکی از شب‌ها تا دیر وقت پیش ما ماند. زمانی که خواست راهی خانه شود دنبال برنامه‌ی حرکت اتوبوس‌ها گرفت. گفتم که میرسانمت. گفت نه، چون باید راهی خانه‌ی خودم شوم که فردا صبح ملاقات مهمی دارم. همسرم گفت با نگاهی بدفترچه‌ی حرکت اتوبوس‌ها پیشنهاد کرد که بهتر است مهندس را برسانی و شب هم پیش او بمانی. با پیشنهاد همسرم موافق بودم چون دوستداشتم،هم سری بخانه‌ی مهندس بزنم و هم دیداری از آن شهر کنم که زمانی مدت کوتاهی ساکن‌اش بودم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

مهندس، بخش سوم

دیدار دراز آن شب من و مهندس سبب نزدیکی ما بهم شد. حسی در من ایجاد شده بود که باید کمک‌اش کنم. پیش‌تر دوستی مجازی، دلداده‌ی دختری شده بود و افکار و ارامش‌اش درهم ریخته بود. هر سه وبلاگنویس بودیم. دخترک هر از گاهی گلایه‌ای می‌کرد. من سنگ صبور هر دوی آنها شده بودم. جوان آشکارا خواستار کمک شد که البته بیشتر دوست می‌داشت که من حامی او باشم تا راهنمای‌اش. پس از بحث‌های طولانی، دو سه کتابی به او معرفی کردم که خواند. بسفارش من، با روانشناسی تماس گرفت. وبلاگ و چت‌کده‌اش را بست و مدت‌ها گم شد. آن روزها هنوز از فیس خبری نبود. چت یاهو وسیله‌ی ارتباط ما بود. شاید دو سه سالی گذشت. روزی ای‌میلی دریافت کردم با نامی نا آشنا که می‌گفت؛ عمو من فلانی‌ام. حالم با راهنمائی‌های شما و بلطف خدا، خوب شده است . کلی شاکر بود. مدتی بعد با دختر دیگری ازوداج کرد اگرچه بعدها بمن گفت که هنوز هوای عشق سابق در سر دارد. ازین رو با خودم اندیشیدم که اگر از راه دور می‌شود دوستی نادیده و مجازی را کمک کرد، چرا در دنیای واقعی از این وظیفه سرباز زنم و گره‌ی بسته‌ای را نگشایم؟ با هم قرار ملاقاتی گذاشتیم، با این تصور که رابطه‌ی من و مهندس، هرگز به رابطه‌ی ذوستی تبدیل نشود و در حد همان رابطه‌ی "مراجع و مددکار" باقی بماند. تصوری بس عبث، چرا که مهندس دنبال دوست بود نه مشاور. دلش آنقدر پر از "بکن مکن"های مادرش پر بود زیرا مادر پس از گذشت چهل و اندی سال، هنوز نتوانسته بود «بند ناف‌اش» را از پسرش ببرد. زندگی زناشوئی‌اش هم که بباد رفته بود. نه کاری نداشت نه درآمدی. اصلن او کسی نبود. این درد مهاجرت است بخصوص اگر پناهنده هم باشی. با ورود به کشور میزبان همه‌ی داشته‌هایت را از دست می‌دهی حتا زبان محاوره‌ات را. آنجا تو دیگر، مهندس، دکتر، مدیر کل، سرهنگ، استاد و... البته با القاب اضافی آقا و جناب نیستی. پناهجوئی هستی بگریخته از جور حاکمی خونخوار. کسی کشورت و تاریخ آنرا نمی‌شناسد. تلاشی می‌طلبد تا بمخاطب‌ات تلفظ نام درست میهن‌ات و تفاوت آن را با عراق "ایراک" بفهمانی. و بفهمانی که تو فارس زبانی و فارسی با عربی یکی نیست. و آنگاه که مخاطب شیرفهم شد تازه می‌گوید: کُمینی پخ پخ! و اضافه می‌کند: خب! تفاوتی که میان صدام و کمینی نیست. مگر نه اینکه شما همه‌تان مسلمانید! انگار که همه‌ مسیحیان از روز ازل، دموکرات بوده‌اند. پناهجوی ناآشنا به فرهنگ و آداب و رسوم کشور میزبان را، کسی جدی تحویل نمی‌گیرند. اما از راه دلسوزی چرا. پناهجو، انسانی بی‌هویت است، انسانی است که ریشه در خاک ندارد. زبان مردم اطرافش را نمی‌فهمد و اطرافیان نیز او را درک نمیکنند، بیکار است و درآمدی ندارد. زندگی‌اش با کمک هزینه‌ی دولت میزبان، پرداخت می‌گردد، یعنی از کیسه‌ی مردم کشور میزبان. و بسیاری پناهجو را سربار خود می‌دانند اگرچه اغلب بروی او نمی‌آورند. حال این انسان بی‌هویت و ناآشنا با فرهنگ جامعه‌ی میزبان بمنظور دفاع از هویت از دست داده‌اش، از خود و وطن خود، غولی می‌سازد، به اغراق‌گوئی روی می‌آورد‌ و داستان‌هائی می‌سازد غیر قابل تصور. کاری موجود را مناسب شآن و مقام خود نمی‌داند و دل بکار نمی‌دهد. حتا دیگرانی را نیز که حاضر به انجام چنان کاری (مانند کار در رستوران یا پرستاری از سالمندان) شده‌اند به سخره می‌گیرد با این استدلال که " من به اینجا نیامده‌ام که نوکری خارجی‌ها کنم" غافل از آنکه این مائیم که خارجی هستیم. چنین انسان آس و پاسی غیرقابل تحمل می‌شود، همه از او فرار می‌کنند و خود او نیز از دیگران گریزان می‌شود. تنهائی و بیکاری و در بدری، افسرده‌گی ساز است. الکل و مواد مخدر مسکن آن.