۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

مهندس، بخش دوم


ادامه‌ی کار او در مغازه‌ی کذائی بدرازا نپائید و عملن بیکار شد. مدتی بعد تلفنی کرد و گفت کارفرما سرش کلاه گنده‌ای گذاشته است و نمی‌خواهد دستمزدش را برابر قرارداد نانوشته بپردازد. جویای چاره بود که چه کند؟ آنچه در چنته داشتم در اختیارش گذاشتم که تصادفن بدردش خورد. بعد زنگ زد، تشکری کرد و خبر داد که دستمزدش را تمام و کمال گرفته است. اما هنوز رابطه‌ی ما تبدیل به دوستی نشده بود. من گرفتار روزمرگی‌های زندگی مهاجرتی خودم بودم و دنبال درس تا شاید کاری بیابم. کار سابق‌ام را به توٌهم استعداد کاری‌ام در ایران و بدلیل ناآشنائی با محیط تازه و ضوابط بازار کار، خودخواسته ترک کرده بودم. غافل از اینکه یافتن کار، در کشوری بیگانه و با زبانی بیگانه‌تر آنهم در میان‌سالگی، کار آسانی نیست. استعداد پرداختن بکار ازاد را هم از دوران جوانی نداشتم. باری! شبی دیر وقت تلفن بصدا در آمد. مهندس بود. صدایش گرفته و پر از بغض بود. بعد تعارفات معموله که در بیان آنها نیز ید طولائی داشت، گفت: مشکلی دارم. با مهشید (همسر سابق مجید شریف) مطرح‌اش کردم تا کمکی بگیرم. او گفت "عمو ممد" مددکاری اجتماعی خوانده است در این امور سررشته دارد، مراجعه کن. (حس کردم مهشید از سر بازش کرده است) و از من‌خواست که همان لحظه و بخرج او با تاکسی بمنزلش روم. چنین امکانی در آن لحظه برای من موجود نبود. نمی‌توانستم پویا را تنها گذارم. همسرم عصرگار بود و حدود ساعت ده شب بمنزل می‌رسید. از او خواستم که ملاقات بفردا موکول کند. اما او اصرار به دیدار در همان ساعت داشت. خانه‌اش هم آنسوی شهر قرار داشت و ده دوازده کیلومتری راه بود. پیشنهاد مرا هم مبنی بر آمدن بخانه‌ی ما را هم، پس زد که می‌گفت دوست دارد کسی شاهد گفت‌وگوی ما نباشد. چون امکان تنها گذاشتن پویا نبود، از او عذر خواستم. همسرم که بخانه رسید داستان را با او در میان گذاشتم. ایشان از من خواست که حتمن به ملاقات مهندس روم چرا که می‌ترسید مبادا بلائی سر خودش آورد. زنگی باو زدم، آدرس را گرفتم و راهی خانه‌اش شدم. محل زندگی‌اش آپارتمان محقری بود به وسعت شاید بی25 تا 30 متر مربع، شامل یک اتاق و آشپزخانه که با مادرش آن را قسمت میکرد. پرنده‌ی محبوس در قفسی هم کنار میز آشپزخانه بود. مادرش خانه نبود. کجا رفته بود یادم نیست. بساط قهوه‌اش برقرار بود. بوی تند سیگار برغم باز بودن لای پیجره و سیگاری بودن خود من، آزار دهنده بود. وسایل و مبلمان خانه بسیار فقیرانه بود و نه تنها با استاندارد سوئدی نمی‌‌خواند که با خانه‌ی سایر پناهنده‌گانی که من با آنها در تماس بودم، قابل قیاس نبود. معلوم بود همه چیز دست دوم تهیه شده است. تختی در کنار دیوار آن آشپزخانه‌ی محقر بود که بعد فهمیدم محل خواب اوست. رادیوی چند موج بزرگی گوشه‌ی آشپزخانه داد از غریب بودن اهالی خانه می‌زد که تنها وسیله‌ی ارتباط آنان با دنیای خارج از سوئد بود. قهوه‌ای برایم ریخت البته بعد از تعارفات معمول ما ایرانیان که شامی تهیه کنم، اصرارهای او و ابرامهای من که اصلن میل خوردنم نیست. پاکت سیگار تازه‌ای آورد. زیرسیگاری پر از ته سیگار را، خالی کرد و پاک نکرده آنرا روی میز گذاشت. لبی به قهوه‌اش زد، سیگاری آتش زد و شروع کرد. من رفته بود که حد اکثر ساعتی پیش او باشم و زود بخانه برگردم که صبح باید راهی کارم می‌شدم اما یکبار متوجه شدم که چهار بعد نیمه شبب است او هنوز حرف می‌زند. سرم از درد سنگنین شده‌بود. نمی ‌دانم چند عدد سیگار کشیده بودم و چند فنجان قهوه نوشیده بودم. نگاهی به زیر سیگاری انداختم. پر از ته سیگاری بود و یادم هست که دو باری نیز قهوه سازش را بکار انداخته بود. گفتم: خب سفره‌ی دل‌ات را باز کردی، بغضی دیگر توی گلوی‌ات نیست. مشکل ترا می‌فهمم. اگر اجازه دهی راهی خانه شوم که فردا باید ساعت هشت سر کار باشم. سروکله زدن با بچه‌ها نیاز به استراحت دارد. آن روزها با عنوان کمک معلم در مدرسه‌ای کار می‌کزدم تا هم زبانم قوی شود و هم از فشار بی‌کاری مبتلا به امراض روحی _ روانی نشوم. مهندس گفت خب حالا که داستان زندگی مرا شنیدی می‌خواهم چاره‌ی کارم بگوئی. چه باید بکنم تا ازین مخمصه خلاص شوم. گفتم من روانشناس نیستم تا درد تو چاره کنم. کار من درک حالت فعلی توست و تشخیص راه درمان. اما من درمانگر نیستم. اما او دنبال نسخه بود، نسخه‌ای شفابخش. و اصرار داشت تا من نظرم را بگویم. تشخیص من بی اراده‌گی او در اداره‌ی زندگی شخصی خودش بود. هنوز پس از آن همه سال، بند ناف‌اش بمادر وصل بود و در هر موردی وصول اجازه‌ی او شرط بود. موضوع را باو گفتم و اضافه کردم که اگر بخواهد من می‌توانم کتاب‌های در اختیار او بگذارم. اما بهتر آنست که به روانشناس مراجعه کند. راه و رسم‌اش را هم باو نشان دادم که چون توان مالی پرداخت هزینه‌ی روانشناس را ندارد چه باید کند. نزدیکهای ساعت پنج صبح، موفق شدم مهندس را قانع کنم که باید راهی خانه شوم تا چند ساعتی بخوابم و خانه‌ی او را ترک کردم.

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

مهندس


تابستان گذشته بود که همسرم وارد خانه شد و گفت: یک خبر بد! آقای مهندس هم خودش را کشت. پرسیدم: مهندس؟ کدام؟ نشانی او را داد. غمی سنگین بر من غالب شد. این سومین ایرانی آشنایی بود که در شهر ما دست به خودکشی زده بود. پرسیدم تو از کجا فهمیدی و چطورا؟ گفت: تصادفی در شهر به همسر سابقش برخوردم. او بود که تمام ماجرا بگفت و اضافه کرد که بخاطر آسایش روحی _ روانی بچه‌ها و علی‌رغم آنچه بر ما روا داشته بود، مراسم فاتحه و یادبود مفصلی برای او گرفتم. همسرم گفت: خب راحت شد. آن که زنده‌گی نبود که او می‌کرد. بیشتر دلم گرفت به این دلیل که سزای "زندگی بد" مرگ نیست. زنده‌گی که نباید به یک انسان آنقدر سخت شود که او مرگ را برگزیند؟ احوال مادرش را پرسیدم که خبر داد او هم شش ماه پیش چهره در خاک کشیده است. علت دست از جان شستن مهندس برایم آشکار شد. مادرش تنها کسی بود که او را تحمل می‌کرد. با رفتن مادر دیگر دلیلی برای ادامه‌ی زنده‌گی آنچنانی‌اش باقی نمانده بود. آخر او یکی از آن دو نفر که پیش از او جان خودش را گرفته بود روزی بمن گفته بود؛ چند بار مگر می‌شود بنای زندگی تازه را گذاشت؟ آنچه در تهران داشتم بخاطر زنده‌گی بهتر بچه‌ها و خانواده‌ام بهم ریختم و باینجا آمدم. میدانی که همه چیز بهم ریخت. زنم رفت و بچه‌ها هم. در این سن و سال پایه گذاری خانه‌ای دیگر اگر محال نباشد، مشکل است. دچار دپسرس شده‌ام. فعلن در مرخصی استعلاجی هستم. وقت ناهار بود و من برای خوردن ناهار به میدان شهر رفته بودم. روزی آفتابی بود. روی نیمکتی میانه‌ی میدان شهر نشسته بودیم. او مرا دید و پیش من آمد یا من او را، یادم. نیست. او را نیز در انجمن ایرانیان دیده بودم و با هم آشنا شده بودیم. زمان ناهار در حال اتمام بود و من باید بسر کارم بر می‌گشتم. شماره‌ی تلفن‌ام باو دادم و گفتم اگر فکر کردی کاری از دست من بر می‌آید حتمن زنگ بزن. از هم جدا شدیم. او بمن زنگی نزد. البته می‌دانستم که زنگی نخواهد زد. زمان گذشت. چند سال یادم نیست. بازنشسته شده بودم. روزی باز در میدان شهر به آشنائی بر خوردم. بصحبت ایستادیم. از درد غربت نالید و گفت که داروی ضد اضطراب مصرف می‌کند. دکتر از کنار ما گذشت. پرسید این آقا را می‌شناسی؟ او هم چون من گرفتار است و اضافه کرد که دیروز هم وطنی خودش در محله‌ی ما کشت. پرسیدم که بود. گفت فکر نکنم او را بشناسی. نشانی که داد دیدم همانی است که شماره تلفن باو داده بودم. می‌گویند تنهائی ناشی از عدم توانائی تطبیق با محیط جدید زندگی باعث این پیش آمدهاست. البته خود من هم زیاد قاطی اجتماع نیستم. دایره‌ی دوستانم بر عکس ایران بسیار محدود است. بویژه پس از بازنشسته‌گی رابطه‌ام با محیط محدود و محدودتر شده است. اما وضع من متفاوت است. محیط خانواده‌ی گرم، بچه‌ها و نوادگان وقت آزادم را پر می‌کنند و البته نوشتن و خواندن و دنیای مجازی اینترنت هم. بگذریم! آشنائی‌ من و مهندس از انجمن ایرانیان مقیم یوله آغاز شد. همسر و خواهر همسرش، چون من عضو انجمن بودند. شنیده بودم که او مهندس و تحصیل کرده‌ی آمریکاست. یکی دو باری از دور، او را دیده بودم اما نه او تمایلی به آشنائی نشان داده بود و نه من. مهندس در شهر ما زندگی نمی‌کرد. می‌گفتند متخصص سنگهای بهادار است و در کارخانه‌ای، دور از شهر ما مشغول بکار. کاری با هم نداشتیم. او را بیشتر بنام "شوهر فلانی" می‌شناختم. هر وقت زنده‌یاد دکتر مجید شریف برای دیدار پسرش به شهر ما می‌آمد و سری هم بما می‌زد، شوهر فلانی تلفنی سراغ مجید را می‌گرفت. مجید هم که با همه جور آدمی باب گفت‌وگو را می‌گشود، مدتی با او تلفنی گپ می‌زد. احیانن ناهار یا شامی میهمانش می‌شد. شنیده بودم مهندس سخت مذهبی است. دلیل ایجاد ارتباطش با مجید هم، همان بود. یکی از شب‌ها که مجید میهمانش بود، دیر وقت بخانه برگشت. سر صبحانه از شب پیش صحبت کرد و اضافه نمود که میزبانش اصرار داشته تا شب را هم پیش او بماند. پرسیدم چه شد که نماندی؟ مجید پرسید چرا باید میماندم؟ از این جواب چنین استنباط کردم که نباید تفاهمی میان آندو وجود داشته باشد. و اگر دعوت شامش را رد، نمی‌کند نه بدلیل دوستی و همراهی ایده‌ئولوژیکی آنانست که بیشتر بخاطر همدلی است و شاید هم، بخاطر خاطراتی. مدتی گذشت. روزی برای خرید به یکی از مغازه‌های ایرانی مراجعه کردم. صاحب مغازه نبود. آقائی ناشناس، مغازه را اداره می‌کرد. سراغ صاحب مغازه را گرفتم که گفت برای خرید راهی استتکهلم شده است. برخورد متصدی مغازه با من صمیمانه می‌نمود، انگار مرا می‌شناخت. اما من فکر کردم ایشان باید تازه‌وارد باشد و برسم مغازه‌داران ایران با مشتری گرم می‌گیرد. از اینرو از ایشان پرسیدم: تازه به شهر ما آمده‌اید؟. طرف لبخندی زد و گفت نه! من فلانی هستم، دوست دکتر مجید شریف. حدس زدم شما مرا نشناخته باشید. گاهگاهی تلفنی مزاحم شده‌ام قصد خرید خرما داشتم و کالای دیگری که آن روزها در فروشگاههای شهر پیدا نمی‌شد. سراغ خرمای بم گرفتم. طرف مرا به قوطی بازی که روی ویترین گذاشته بود حواله داد و گفت بفرمائید! شب جمعه است. خرمائی برداشتم و به شوخی پرسیدم: خیرات رفتگان است؟ طرف گفت: بله و نخیر! کسی دوست داشت فاتحه‌ای می‌خواند، دوست نداشت دهن‌اش را شیرین می‌کند. خریدم که تمام شد، طرف گفت که دیگر ساکن یوله شده است و اجازه خواست تا گاهی زنگی بمن بزند و گفت. شماره تلفن شما را دارم. بفرمائید!این هم شماره تلفن‌ من. و این چنین بود که باب دوستی من و مهندس گشوده شد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

یادی از محمود اجل اولین کوهنورد فنی همدان


یادی از زنده یاد محمود اجلٌ نمی‌دانم چه زمانی او پا بر این کره‌ی خاکی پا گذاشت یا کی چهره در خاک کشید. حدود بیست سالم بود که در کوه با او آشنا شدم. بگمانم در میدان میشان بود، یادم نیست. اطرافیان احترامی خاص برای او قائل بودند و با لفظ آقا خطابش می‌کردند. پرسیدم ایشان کیست. عم‌حسن (زنده یاد حسن ابریشمی) گفت: آقای اجل! و اضافه کرد که ایشان اولین کوهنورد فنی همدان است. تا آن روز نام او را نشنیده بودم. بگمانم شصت سالی از عمرش می‌گذشت. بسیار متین و محترمانه حرف می‌زد. بیشتر گوش می‌داد تا سخن بگوید. من با دوستان خودم بودم و او با عم‌حسن و دوستان‌اش. یادم نیست چه شد که پیشنهاد کرد، هفته‌ی بعد راهی قله‌ی دائم‌برف شویم. پرسیدم دائم برف کجا هست و چرا اسم آن دائم‌برف است؟ یعنی برف‌ آنجا از برف یخچال هم بیشتر است؟ نشانی داد که دائم‌برف در پشت الوند است و باید از امامزاده کوه بدانجا رفت. تمام سال قله‌اش پوشیده از برف است. ارتفاع‌اش هم از الوند چهل متری بلند‌تر است. اما چون دور دست است کسی خبری از آن ندارد. طبیعت بکری دارد. هنوز پای شهری‌ها بدانجا باز نشده تا آلوده‌اش سازند. و بعد رو به عم‌حسن کرد و گفت: اگر مایل باشید بهتر است بعد از ظهر پنج شنبه حرکت کنیم تا شب را در امامزاده کوه بخوابیم. راه دور است، وسیله‌ی نقلیه‌ هم می‌دانید که نیست. بچه‌ها خسته می‌شوند عم‌حسن حرف ایشان را تایید کرد و قرار بعدیمان صعود دائم‌برف شد. آن روز‌ها جاده‌ی امامزاده‌کوه ماشین‌رو نبود. همه‌ی راه را باید پیاده می‌رفتیم. چقدر طول می‌کشید یادم نیست. پیری است و باز یادم نیست که تا مریانج را سواره رفتیم یا تمام راه را پیاده گَز کردیم. بعد از ظهر بود که به امامزاده کوه رسیدیم. دسته جمعی بیکی از جالیزهای خیار رفتیم و کلی خیار خریدیم. خیار برفین در لطافت و مزه و بو، حرف ندارد یا شاید، حرف نداشت. شب را در چمن پشتی امامزاده‌کوه بصبح رسانیدیم و بامدادان راهی دائم‌برف شدیم. اگر در سر راه بوته‌ی گونی را به آتش می‌کشیدیم (من شوربختانه عاشق این کار بودم) مهربانانه تذکر می‌داد که : نکنید! توی آن بوته‌ها جاندارهائی هست که مانند ما جانشان عزیز است. از آن گذشته، بونه‌ها محافظ خاک هستند! من ناآگانه بوته‌ی بعدی را به آتش ‌کشیدم. اما او هرگز عصبانی نشد و به آرامی گفت: جوان کار خوبی نکردی! سال‌ها گذشت تا من تحصیل‌کرده به درستی گفتار آن مرد بزرگ پی بردم. آقای اجل تمام راه عقب‌دار گروه بود. پرسیدم چرا تند‌تر نمی‌روید؟ گفت عجله‌ای نیست. مگر مسابقه‌ی دو است. در کوهنوردی نباید عجله کرد. باید مواظب ضعیفت‌ترین فرد گروه بود. در کوهنوردی اگر مواظب هم نباشی به قله نمی‌رسی. من آنروز معنای حرف او را درک نکردم. اما در صعود به دماوند متوجه شدم که حق با او است. در آن سفر او باز راهنمای ما بود. من بیمار بودم، بدنم عفونی شده بود و پنسیلین مصرف می‌-کردم. نباید بچنان کاری دست می‌زدم اما جوانی بود و عشق فتح قله‌ی دماوند. راه رفتن برایم مشکل بود چه رسد کوهنوردی، آنهم با کوله‌ئی سنگین بر پشتم. زنده یاد اجل که دیگر مرا خوب می‌شناخت علت لنگ زدن‌ام را جویا شد. در جریان بیماری‌ام قرارش دادم. گفت ایرادی ندارد. با هم می‌رویم. اما بعضی از همراهان، همراهی نکردند. لاجرم من در ایستگاه سوم از رفتن بازماندم. اجل عصبانی بود اما به کسی پرخاشی نکرد. آهسته بمن گفت: می‌بینی! همراهی نمی‌کنند! این رسم کوهنوردی نیست. در کوه همه باید یار هم باشند! و جالب اینکه آن دو نفر عجول در زیر قله مانند و موفق به صعود نشدند.