۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

ورود به دیر

نظام شهیدی، فرماندارکل بوشهر تمامی بخشداران و فرمانداران را احضار کرد. آن روز‌ها تنها بوشهر و برازجان فرماندار داشت. دیلم، گناوه، حومه‌ی بوشهر، خومه‌ی براجان، اَهرَم، خورموج، دیر و کنگان بخشداری بودند. بوشهر دارای فرماندار تازه‌ای شده بود که از‌‌‌ همان دیدار اول، جائی در دل بخشداران باز نکرد بر عکس فرماندار کل که آدمی فهمیده و متین بود.
فرماندار کل حامل پیام‌های خوبی بود از جمله بمن گفت که بودجه‌ی احداث پل مُند تصویب شده است و بزودی آگهی مناقصه‌ی آن منتشر خواهد شد.
در‌ دیداری خصوصی «فرماندار کل پس از معارفه با یکایک شرکت کنندگان خصوصی صحبت کرد» بمن گفت که آقای نقابت سفارشم را به ایشان کرده است.
از لطف آقای نقابت تشکر کردم و گفتم:
ایشان از اولین دیدار بسیار مهربانانه با من برخورد کردند.
فرماندار کل اضافه کردکه با پسر عموی من دوستی دیرینه دارد، پسر عموئی که تا آنروز با هم هیچ رابطه‌ای نداشته بودیم.
بعد اضافه کرد که بزودی تغییرات کلی در پستهای اداری و بخشدارهای فرمانداریکل خواهد داد. من هم از فرصت استفاده کردم و از ایشان خواستم در صورت امکان مرا به بخش دیلم منتقل کند.
دلیل خواست من برق
۲۴ ساعته‌ی شهر دیلم بود و نزدیکی آن به آبادان. نبود‌برق و گرمای خشک خورموج، زیبای نوزاد را سخت اذیت می‌کرد. اما قرعه‌ی فالم به بخشداری دَیِّر خورد.
حکم بخشداری دیر بدستم رسید. در یک روز داغ تابستان، پس از مدتی انتظار در کنار جاده، با اتوبوسی راهی دیر شدم. اتوبوس پر از مسافر بود و راهروی میانی از صندلی سوم ببعد نه تنها در اشغال بار و بنه‌ی مسافرین بود که مسافرینی نیز روی آن‌ها نشسته بودند. در میانه‌ی اتوبوس جائی بمن داده شد. کسی نمی‌شناختم. تشنه بودم. آقای دست راستی‌ام که او را می‌سناحتم، ترموس آبی همراه داشت. از او لیوانی آب خواستم. طرف گفت:
متاسفم. آب ترموس‌ تمام شده.
ولی ترموس را برداشت و بزحمت لیوانی را پر کرد که پر از لِرد و خاشاک بود و رنگی تیره داشت.
با نگاهی به لیوان آب گفت:
 شرمنده‌ام. آب نوشیدنی نیست. بعد نگاهی بعقب انداخت و بمسافری که ترموسی روی زانوی‌اش بود گفت:
آب داری؟
جواب منفی بود. من لیوان را گرفتم و از شدت تشنگی آنرا تا ته بسر کشیدم. هنوز پس از
چهل و اندی سال لذت آن را بیاد دارم.
همسفرم با این سوال که گویا شما خیلی تشنه بودی، سر سخن را باز کرد. کمی از مشکلات گفت و با من همدلی کرد. ‌‌‌نهایت پرسید:
 بنظرم دنبال کار تجاری هستید مگر نه؟
گفتم نه آقای دیری. افراسیابی هستم، بخشدار تازه‌ی شما.
با تعجب پرسید‌‌‌ همان آقای بخشدار خورموج؟
زمانی که جواب مثبت مرا شنید گفت:
خورموجی‌ها که از شما خیلی راضی‌اند چطور شد که جا عوض کردید.
گفتم:
فرماندار کل تمامی بخشداران را جا بجا کرد.
سراغ بخشدار خودشان را گرفت.
گفتم:
 به کنگان منتقل شده است.
می‌دانستم میانه‌ی خوبی با هم ندارند. او هم سری تکان داد که نشان از رضایت خاطر بودش.
 شیخ علی دیری و برادر برزگش شیخ احمد از صاحب نفوذان منطقه بودند.
این ملاقات سبب شد که با هم رابطه‌ای بدور از تشنج پیدا کنیم. در یک سالی که بخشدار دیر بودم، کدورتی بین ما پیش نیامد. طولی نکشید که مرا دو باره  به بوشه خواست و گفت که برنده‌ی مناقصه معلوم شده و ماموریت امضای قرارداد را بمن محول کرد. اما هرگز نفهمیدم که دلیل اختصاص بودجه‌ی ساخت پل مُند، گزارس بازرسان شاهنشاهی بود یا پرونده روال عادی خود را طی کرده بود.
بعد تحویل و تحول راهی تهران شدم. روز
۲۷ مرداد ۱۳۵۰ به دیر بازگشتم. فردایش جشن ۲۸ مرداد بود، جشنی که بخشدار باید سخنرانی می‌کرد، کاری که نه دوستش داشتم و نه بلدش بودم.
شهرداری میدان شهر را در حد وسع مالی خود آراسته بود. روسای ادارات، فرهنگیان، کارمندان اداری و بزرگان شهر جمع بودند که من وارد میدان شدم. صندلی‌ها را مثلثی شکل چیده بودند تا بخشدار در راس مثلث تک و تنها باشد. به آنجا راهنمائی‌ام کردند. اما من صندلی را کنار زدم و از آقایانی که در ردیف پشتی نشسته بودند، خواهش کردم جائی بمن بدهند.
سرود شاهنشاهی نواخته شد. یکی دو نفر از فرهنگیان و معتمدین شهر طوطی‌وار چیزهائی گفتند. نوبت بمن رسید که هم بخشدار بودم و هم سرپرست شهرداری. من هم چون آنان خزعبلاتی بهم بافتم و بجای خودم برگشتم.
جشن
۲۸ مرداد سال پگذشته در خورموج، کلن موضوع فراموشم شده بود. دم دمای غروب زنگ در صدا کرد. بخشدار اهرم بود. وارد خانه که شد گفت:
در اهرم شایع شده که بخشدار خورموج جشن نگرفنه. حدس زدم باید داستان را فراموش کرده باشی. آمدم خبرت کنم. دیروز ماموران ساواک اهرم بودند. گفتم نکند برایت گرفتاری درست کنند. با کمک هم چراغ‌های رنگین را بر سردر بخشداری آویختیم، پرچم را بر افراشتیم و به فرمانده پاسگاه ژاندارمری هم که بی‌خبر‌تر از بخشدار بود خبر دادم:
جناب سروان بشتاب که از قافله عقب مانده‌ایم.
میهمانان جشن کدائی آن روز چند آموزگار بودند و تعدادی دانش آموز. سخنرانانش من و جناب سروان. جناب سروانی که از زور تنهائی و بی‌کسی آنقدر عرق خورد که توی یکی از خیابانهای بوشهر افتاد و مرد.
آخرین دیدارم با زنده‌یاد شیخ علی دیری در سالهای اول انقلاب رخ داد. برای ماموریتی عازم کنگان شده بودم. شب به دیر رفتم. دوستم زنده‌یاد سیروس قانون نبود. در میان راه به مصطفی فرض برخوردم. با هم بخانه‌ی او رفتیم. بسیاری از بدیدارم آمدند از جمله مرحوم علی دیری. شب خوبی بود. من دیگر نه تنها بخشدار نبودم. جمع، جمع دوستان بود. مصطفی و همسرش نیز بسیار محبت کردند که در همین جا شایسته‌ است از ایشان تشکر کنم.