۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

یادی از یک همکار، بخش آخر

دوستان یکی یکی سررسیدند. بزرگی کیک و آرایش آن توجه همه را جلب کرد. کسی پرسیذ:
 کیک را از آنجا خریدی؟
دوستمان گفت:
 همین شیرینی فروشی زیر ساختمان. دیروز سفارشش را داده بودم.
سید احمد پرسید:
 همون ارمنیه منظورتونه‌س؟
جواب مثبت بود. سید دیگر صحبتی نکرد. مقدمات توزیع کیک که فراهم شد، صاحب کیک همه را به جلو میز دعوت کرد. سید احمد که بغل دست من نشسته بود تشکری کرد و گفت:
مرسی! من نمی‌خورم.
دوستمان گفت:
ئه مگه میشه! شیرینی استخدام منه. مگه شما دوست نداشتین من کاری پیدا کنم و از علافی خلاص شم. بفرما جلو! بی شما اصلن مزه نداره. نمیدانید زن و بچه‌ی من چه عشقی کردن که من دیگه مجبور نیستم برم اونور دنیا واسه‌ی چندر غاز حقوق، تارف بی تارف بفرماید!
اما سید سفت و سخت سرجایش نشسته بود و جم نمی‌خورد. کمی که گذشت گفت:
منم بشادی شما شادم اما خب سازنده‌ی کیک ارمنی است. خوردن مواد غذائی تری که اونا تهیه می‌کنن از نظر شرع اسلام صحیح نیس.
ناهید از اون ور اتاق سرش را از توی پرونده بیرون کشید و پرسید:
 آقای... چرا؟
سیذ احمد گفت:
خب، دلایل بسیاری داره. من نمی‌خوام وارد جزئیات شم. شما بفرماید. منه معاف کنید.
ناهید پرسید:
 مثلن کدام دلیل؟
سید، من منی کرد و به آرامی گفت مثلن اینکه آنها غسل جنابت نمی‌کنن.
ناهید گفت:
ای بابا! ارمنی‌ها بیشترشان صبحها دوش می‌گیرن. چه فرق میکنه آدم دوش بگیره یا غسل کنه. غرض مگه نه اینکه تمیزیه؟
ما ساکت منتظر پاسخ سید احمد باو می‌نگریستیم. سید مدتی ساکت ماند. مثل اینکه داشت دنبال دلیل مستدلتری می‌گشت. نهایت سرش دم گوش من، که بغل دست او نشسته بودم گذاشت و به آرامی چیزی گفت:
ناهید از آنسوی اتاق با صدای بلند پرسید:
اقای افراسیابی چی گفت؟
گفتم:
میگه جون ارمنی‌ها ختنه نمی‌شند دوش گرفتن آنها کافی مقصود نیس.
ناهید خنده‌ای کرد و بلند گفت:
عزیز من، شیرینی را ماشین درست میکنه. فروشنده هم با انبر برش میداره میذاره تو پاکت یا جعبه. با اونجاش که ورش نمیداره.
همه‌ی ما زدیم زیر خنده. سید احمد در حالیکه سرخ شده بود و عرقی روی سر طاس‌ش نشسته بود با گلایه بمن گفت:
چرا این حرف زدی؟ زشته پیش یه خانم ازین حرفای بزنی. اصلن از شما انتظارشه نداشتم
ناهید پرسید:
 چی گفت.
داستان را برایشان تعریف کردم.
ناهید گفت:
نه آقای... چرا زشته؟ این روابط مربوط به زن و مرده. کی گفته این نوع حرفا زدنش زشته. هیچ هم زشت نیست. زن و مرد با هم تفاوتی ندارن. بی‌خودی سرخ و سیاه هم نشو.
سید احمد سری تکان داد و بشقاب کیک را جلو کشید و مشغول خوردن شد.

دو سالی از شروع کار من در کمیسیون می‌گذشت. علاوه بر اینکه از کار یکنواختش خسته شده بودم. جو هم عوض شده بود. هر از گاهی مامورین انجمن اسلامی سرکی به اتاق ما می‌کشیدند و  هر ازگاهی هم به شرکت در مراسمی دعوتمان می‌کردند.
یکی از روزها، مجلس ختم یکی از نگهبانان شرکت بود بخاطر شهادتش در جبهه.‌ی ایران و عراق. تصادفن او جوان نازنین و بی شیله پیله‌ای بود. داوطلبانه برای سومین راهی جبهه شده بود. بیشتر کارمندان دوستش می‌داشتند. صبح روزی که قرار بود به جبهه اعزام شود، جعبه‌ای شیرینی دستش گرفته بود و بهر کارمندی که وارد می‌شد؛ شیرینی تعارف می‌کرد. زمانی که جعبه را جلوی من گرفت، پرسیدم:
شیرینی عروسیه؟
گفت:
نه برادر! عازم جبهه هستم. دیشب خواب دیدم که شهید خواهم شد. مرا ببخش.
دلم گرفت. کمی با او به گپ و گفت ایستادم. ولی او سخت در این باور بود که خوابش درست است. خدا از او راضی شده و حتمن شهید خواهد شد.
نمازخانه پر بود و جای نشستنی نبود. عده‌ای سرپا کنار دیوار ایستاده بودند. یکی از آشنایان جای خالی کنار خودش را بمن تعارف کرد. مراسم شروع شد. از قضا این داستان مصادف شده بود با فردای شبی که امام در مراسمی گفته بود «همه چیز ما از نوحه خوانی و سینه زنی است».
یکی از اعضای انجمن اسلامی که مشغول داد سخن در باره‌ی شهید و مزایای شهادت و خصائل شهید ما سخن می‌گفت، کسی از ته مسجد فریاد کشید:
برادر سینه زنی هم داریم.
طرف با صدای محکم و غرائی جواب داد:
حتمن!
طولی نکشید که نوحه خوان همه را به سینه زنی دعوت کرد. من که صف اول نشسته بودم، چون دیگران چاره‌ای نداشتم جز بلند شدن. نگاهی به پشت سرم کردم تا امکان در رفتن را ارزیابی کنم که دیدم کنار دیواری‌ها مرا بطرف خود می‌خوانند. یواش یواش عقب رفتم تا از صف سینه زنان خارج شدم. وقتی به آنها پیوستم همکارم گفت معلوم است که تو به این جلسه‌ها نرفته‌ای. صف اول، جای خودی‌هاست نه ما.
پیش از این هم حادثه‌ی دیگری پیش آمده بود. مدیر عامل مرا به شرکت در جلسه‌ای که عصر تشکیل می‌شد دعوت کرده بود. من از رفتن به بهانه‌ی اینکه من کارمند شما نیستم، عذر خواسته بودم. غنیمی‌فرد خودش پیش ما آمد و از من خواست که آنروز استثائن، برای اینکه بتوانم در جلسه حاضر شوم، خانه نروم و نمازم را در اداره بخوانم
در جوابش گفتم اولن که من نماز نمی‌خوانم.
دومن کار من چیز دیگری است و حضور من در جلسه‌ی مدیران ربطی به شغل فعلی‌ام ندارد.
او هاج و واج بمن نگاه کرد و پرسید نماز نمی‌خوانم یعنی چی؟ شوخی می‌کنید؟
گفتم نه، خیلی هم جدی می‌گم. میدانید که نماز مقدمات و مقارناتی دارد، مگر نه؟
گفت بله اما؟
گفتم فلسفه‌ی نماز برای انجام آن دو اصل است. اگر آن دو اصل انجام نشود، بقیه‌اش دولا راست شدن بی‌جهتی است. من آن دو اصل را همیشه رعایت کرده‌ام. ولی بخاطر شما اینبار در جلسه‌ی شما شرکت می‌کنم.
و دیگر اینکه قرار بود ما را شش ماهی جهت آشنائی با مقرارات مربوط به دموراژ و دیسپچ و طرز تنظیم قراردادها ، ما در لندن نزد وکیل انگلیسی شرکت کارآموزی کنیم. از ما خواسته بودند تا گذرنامه‌هایمان را برای انجام تشریفات لازم تحویل اداره‌ی گارگزینی یا مالی دهیم. علی‌رغم میل باطنی‌ام بمسافرت اروپا (اروپا را ندیده بودم) و شرکت در آندوره، نداشتن گذرنامه را بهانه کردم و عذر خواستم. دلیلش عدم امکان تهیه‌ی آن بود و کسب اجازه‌ی خروج زیرا ضامن دوستی شده بودم که بتازه‌گی از زندان اوین رها شده بود.
همه‌ی این مسائل سبب شد که به اداره‌ی متبوعم گزارش کردم که دیگر حاضر به ادامه‌ی کار در کمیسیون نیستم. از آنجا که کارها هم سبک شده بود. با تقاضایم موافقت شد و به اداره‌ی خودمان بازگشتم. بگمانم ناهید هم طولی نکشید که به اداره‌ی بازرسی برگشت.
دو سه ماهی بعد پس از ۲۲ سال شش ماه چند روز خودم را بازنشسته کردم.
از سید احمد و دیگر همکاران اصلن خبری ندارم.
غنیمی‌فرد پستهای بالائی گرفت و مدتها معاون وزیر نفت بود. دیروز در گوگل سراغش را گرفتم و
باین نتیچه رسیدم.
دو سه نفری از همکاران کمیسیون بعد از اتمام ماموریت ما راهی لندن شدند.
ناهید در آمریکاست و کار و بارش خوشبختانه خوب است و فیس بوک وسیله شد تا او را پس از سال‌ها بی‌خبری دوباره بیابم.

محمود، رئیس اداره‌ی دموراژ، که تحصیل کرده‌ی آمریکا بود، در همان آغاز کار کمیسیون استعفا کرد و رفت دنبال کار آزاد.
بعد جوانی از تحصیل کرده‌های انگلیس را که تازه به ایران برگشته بود، استخدام و بعنوان کارشناس در آن اداره بکار گماشتند. او جوانی شوخ، بذله‌گو و مسلمانی باورمند بود. اما چنان می‌نمود که حزب‌الهی نیست و کاری بکار تندروان اسلامی ندارد. روزی از او دلیل بازگشت‌ش را در هنگامی که همه در فکر رفتند، پرسیدم. در جوابم گفت؛
جو ضد خارجی حاکم بر انگلیس را دوست نداشتم. روزی در مترو گیر یکی از جوانان ضد خارجی افتادم که مرا در گوشه‌ی کوپه‌ای قرار داد، توهین‌ها بمن کرد، کتکم زد و مرتب تهدیدم می‌کرد. تا قطار در ایتگاهی توقف کرد و من با شلوع شدن راهرو خودم را از دستش نجات دادم و پیاده شدم در حالیکه چند ایستگاه دیگری تا رسیدن بمقصدم باید می‌پیمودم. گذشته از آن، من نرفته بودم که بمانم. هدفم از سفر ادامه‌ی تحصیل بود. خانواده‌ام بوجود من نیاز دارند.
کم کمک که بکارها مسلط شد، حکم ریاستش صادر گردید. رابطه‌ی خوبی هم با بالائی‌ها داشت. در نماز جماعت مرتب شرکت می‌کرد. ولی اخلاق اجتماعی مناسبی داشت و رابطه‌ی خوبی با دیگر کارمندان شرکت داشت.
در آخرین سفری که در سال ۱۳۸۶ به ایران داشتم بهنگام گذر از میدان فاطمی چشم به تابلوی شرکت بازرگانی دولت خورد. رفتم تو و سراغ همان جوان تحصیل کرده‌ی انگلیس را گرفتم. متصدی اطلاعات در حالی که دفتری را باز میکرد، پرسید که با ایشان قرار قبلی داشته‌اید. گفتم نه. سالهای پیش با هم در این شرکت البته در محل سابق آن همکار بوده‌ایم. طرف دفتر را بست و گفت:
ایشان قائم مقام شرکت شده‌اند. البته اکنون در شرکت نیستند. پیامی برای ایشان دارید من بعرضشان می‌رسانم.