۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

یادی از یک همکار، بخش دوم

یش‌تر‌ها، مدیر کل گمرک مهرآباد بدلیل زیادی کار دایره‌ی قضائی آن گمرک، از اداره‌ی ما خواسته بود تا کار‌شناسی را مامور کشیک شب آن فرودگاه کند. دوستان مرا معرفی کردند. مدتی شب‌ها از ساعت ۲۳ تا ۰۴ یا بیشتر روانه‌ی فرودگاه می‌شدم. کارم آنجا مورد توجه مدیر کل گمرک مهرآباد قرار گرفت و از من خواست تا به آنجا منتقل شوم. من بدلیل جو سالم و روابط دوستانه‌ای که با همکاران داشتم، دوست نداشتم محل کارم تغییر دهم با تشکر از لطفی که بمن داشت، پیشنهاد را نپذیرفتم. اما طولی نکشید که تغییرات در ادارات تابعه‌ی گمرک ایران بدلیل تغییراتی که در چارت سازمان ایجاد شده بود، آغاز گردید. مدیرکل گمرک مهرآباد مرا برای معاونت اداری آنجا که دایره‌ی حقوقی و قضائی نیز زیر نظر معاونت مالی انجام وظیفه می‌کرد، معرفی نمود. در مصاحبه‌ای که با حضور رئیس کل گمرک ایران، مدیرکل امور اداری و مدیرکل مهرآباد انجام شد، کار به کس دیگری داده شد. مدیر کل مهرآباد دوباره بمن گفت که بیا و تصدی حوزه‌ی قضائی را قبول کن. خودم ترتیب کار را می‌دهم. این بار نیز از قبول پست پیشنهادی او پوزش خواستم. 

در این تغییرات، همسر ناهید، چنگیز وزیری به ریاست منطقه‌ی گمرکی خوزستان منصوب شد. یکی دو ماه بعد او مرا به عنوان معاون مدیر کل گمرک آبادان، به ریاست گمرک ایران پیشنهاد کرد.

رؤیای آبادان و زیستن در آنجا از کودکی ذهن مرا بخود مشغول کرده بود. این آرزو با اولین سفرم بدانچا در سال ۳۹ تشدید شد. پیشنهاد انتقال به آبادان، بنوعی برآورده شدن آروزهای چند ساله‌ی من بود. بخصوص که من و همسرم، چندان علاقه‌ای به زندگی در تهران نداشتیم. از شلوغی آن خوشمان نمی‌آمد. از همین رو زمانی که خبر موافقت ریاست کل گمرک را با انتصابم بمن دادند واقعن خوشحال شدم.
اوایل شهریورماه ۱۳۵۳بود که راهی آبادان شدم. دو سه ماهی بعد، ناهید هم به خرمشهر منتقل شد. اما انتقال او به خوزستان سبب ایجاد رابطه‌ی خانواده‌گی بین ما نگردید. نه اینکه او یا شوهرش نخواست که خود من دوست نداشتم با نزدیکی بیشتر به آن‌ها خودم را وارد دعوائی کنم که عده‌ای بسرکرده‌گی مدیر کل گمرک خرمشهر علیه رئیس جدید آغاز کرده بودند. در مدت یک‌سال و نیمی که آنان در خرمشهر بودند، دیدار ما‌‌ همان بازدیدهای اداری بود.
انقلاب شد. ناهید و چنگیز شوربختانه، دچار قیچی انقلابیون شدند و هر دو از کار اخراج و راهی تهران گردیدند. خب روابط ما نیز قطع شد. در‌‌ همان ماه‌های آغاز جنگ، من دچار سنگ کلیه شدم. از آنجا که امکان معالجه‌ام در آبادان نبود، با هاورکرافت به بوشهر منتقل و سپس راهی تهران شدم. در تهران در اداره‌ی بازرسی مشغول بکار شدم.
معاون اداره‌ی بازرسی، در اغاز کارش در اداره‌ی حقوقی و قضائی، کارآموز من بود و دلی بکار هم نمی‌داد، حتات بخاطر نمازی که می‌خواند صاحب پست و مقامی شده بود. روزی نامه‌ای را بمن داد و گفت در مورد چرائی این حکم اگر اعتراضی دارید با مدیرکل حقوقی‌- قضائی تماس بگیرید. معاون مرد اداره‌ی سابق ما «حسین اخوان کرباسی» حالا مدیرکل شده بود. باو مراجعه کردم. او در پاسخ من که چرا قرعه‌ی فال این ماموریت را بنام زده‌ای گفت:
من در واقع کاری نکرده‌ام جز مشاوره. مشیری «مدیر کل نظارت» از من خواست تا کار‌شناسی برای این ماموریت معرفی کنم. گفتم تو با سابقه‌ترین کار‌شناسان حقوقی سازمان را زیر بال و پر خودت گرفته‌ای آنوقت از من کمک می‌خواهی؟ او هم در جوابم گفت که چند نفری را به کمیسیون معرفی کرده‌ام که عدم تسلط به زبان انگلیسی را بهانه کرده و از قبول ماموریت عذر خواسته‌اند. من هم گفتم به افراسبابی بگو شاید قبول کند.
من هم که از مسئولان جدید گمرک، دلِ خوشی نداشتم ماموریت را پذیرفتم و راهی محل ماموریت «اداره‌ی کل بازرگانی» شدم.
کار کمیسیون دموراژ - دیسپچ بدلیل نبود نماینده‌ی تام الاختیار گمرک ایران، معوق مانده بود و شرکت‌های کشتی‌رانی بستکانکار از قبول بار بدلیل عدم وصول طلب‌های معوقه که بیشتر هم مربوط به زمان پهلوی بود، خودداری می‌کردند. شورای انقلاب طی مصوبه‌ای مقرر کرده بود کمیته‌ای متشکل از نماینده‌گان تام الاختیار گمرک ایران، سازمان بنادر و کشتیرانی و وزارت بازرگانی تشکیل به ادعاهای طلبکاران رسیده‌گی کند. بگذریم که شورای انقلاب بدلیل عدم تشخیص وظایف گمرک و بندر که معمولن در یک محل کار می‌کنند بی‌جهتی پای گمرک را بمیان کشیده بود.
باری قانونی انقلابی وضع شده بود و باید اچرا می‌شد.
کار رسیده‌گی به پرونده‌ها حرفه‌ای بود و ارقام طلبکاران میلیون دلاری. یکی از نماینده‌گان بندر که دکترش می‌نامیدند چوب لای چرخ می‌گذاشت، بچه دلیل، نمی‌دانم. تا او بود کار‌ها پیش نمی‌رفت. روزی با لحنی تندی رو بمن کرد و گفت:
انجام این کار نیاز بدانش حقوقی دارد. کار هرکسی نیست.
در جوابش گفتم
۱- در متن مصوبه‌ی شورا نامی از نماینده‌ی تام الاختیار حقوقدان برده نشده است.
۲- شما از کچا تشخیص داده‌اید که من از حقوق چیزی سرم نمی‌شود.
۳- شما می‌توانید ایرادتان را زیر صورتجلسه‌ها بنویسید نه اینکه با این ایراد‌ها جلوی کار ما را بگیرید.
آقای دکتر دیگر نیامد. نماینده‌ی سازمان بنادر که آدمی محتاط، سختگیر و سخت آشنا به کار بنادر بود، آدمی سرراست بود و دلش می‌خواست کار‌ها انجام شود. آقای دکتر که رفت من ماندم، ایشان و نماینده‌ی وزارت بازرگانی. به پیشنهاد ایشان جلسه‌ای گذاشتیم. او که در کار تخلیه و بارگیری کشتی‌ها بدلیل سال‌ها کار مسلط بود و چم و خم امور را می‌دانست گفت:
من این‌طور فهمیده‌ام که شرکتهای بستانکار حاضر به کنارآمدن با ما هستند. بعضی کشتی‌ها حتا ده سال است طلبشان پرداخت نشده است. تازه ادعای بهره هم دارند. من پیشنهاد می‌کنم تا آنجا که ممکن است در محاسبه‌ها اوقاتی که بدلایلی مانند نبود برق و... تخلیه متوقف بوده، بزیان آن‌ها حساب کنیم. مطمئن هستم که با ما کنار می‌آیند.
پیشنهادی خوبی بود. ما دو نفر هم قبول کردیم. کار شروع شد و پرونده‌ها یکی پس از دیگری رسیدگی و گزارش پرداخت تهیه شد. کار چانه‌زنی با نماینده‌گان شرکتهای کشتی رانی توسط هیات رئیسه‌ی شرکت بازرگانی دولتی بود. نماینده‌ی وزارت بازرگانی همکار ما نیز یکی از اعضاء هیات رئیسه‌ی شرکت بود. از اینیرو او خبر‌ها را برای ما می‌آورد. کار‌ها روی غلتک افتاد. هیات مدیره از کار ما راضی بود و رفتارشان با ما کلن محترمانه بود.
من هر از گاهی برای دیدن همکاران سری باداره می‌زدم. در یکی از دیدار‌ها وقتی وارد اتاق شدم ناهید را لچک بسر در کنار یکی از همکاران دیدم. دو یا سه سالی بود از او بی‌خبر بودم. با خوشحالی بدیدارش رفتم. به گپ و گفت نشستیم. اوبرایم تعریف کرد که از حکم پاکسازی شکایت کرده و با تلاش پی‌گیر موفق شده است به شکستن حکم شده و چند روزی است که بسر کار برگرشته است. بعد ادامه داد و گفت:
آقای افراسیابی می‌بینی چه شکلی‌ام کردن؟ باشه، چارقد سرم می‌کنم اما نه از حق‌ام می‌گذرم و نه خانه‌ می‌نشینم. آخر مگه من چیکار کرده بودم که تصفیه‌ بشم؟ اونم توسط کیا؟ هم اونائی که تا آدمه می‌دیدن تا زانو دولا راس می‌شدن! چند سال من و شما با هم کار کرده‌ایم؟‌ها؟ آیا شما در اون مدت خطائی از من دیدید؟ من پا روی حقی کسی گذاشتم؟ یا از کسی رشوه‌ای گرفتم؟ نداشتن 

این چارقد لعنتی‌م شد جرم؟ مگه اونای که الان ریش گذاشتن و چادر پوشیدن غیر من و شما بودن؟  
ادامه دارد

1 نظرات:

afrasiabi در

ممنون بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم

ارسال یک نظر