۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

حسین، همکارجوان من؛ بخش دوم


کارم را با ذوق و شوق خاصی آغاز کردم. گرچه حدود نه ماهی در مدارس با عنوان مشاور اجتماعی یا کوراتور، کار کرده بودم، اما باورم این بود که اینکار، راه مرا ببازار کار خواهد گشود. روابطم با پناهجویان خوب و صمیمانه بود. زبان اشاره وسیله‌ی ارتباط ما بود و مخلوطی از زبان انگلیسی و سوئدی. پناهجویانی که من با آنها ارتباط داشتم انگلیسی نمی‌دانستند. اگر کارمان گیر می‌کرد به سراغ مترجم می‌رفتیم. دو سه روزی از آغاز کارم نگذشته بود که روبرت، رئیس واحد از من پرسید: تو حسین را می‌شناسی؟ پرسیدم کدام حسین؟ روبرت، خنده‌ای کرد و گفت درست می‌گوِئی. اما من نام خانواده‌گی او را نمی‌دانم. پسر جوان تازه‌واردی است که دواطلبانه با ما همکاری می‌کند. هفته‌ای سه روز، باینجا می‌آید. وظیفه‌اش آوزدن و بردن نامه‌های پستی است به دفتر کمون. تو مراقب باش اگر او نیامد، پست عقب نیفتد. چون ما تعهد کرده‌ایم خودمان ترتیب آنها را بدهیم. یکی از روزها سر و کله‌ی حسین پیدا شد. بیست و دو سه سالی بیشتر نداشت. بمحض ورود، صمیمانه جلو آمد، سلامی کرد و با ته لهجه‌ای اذری گفت: باید شما ممد آقا باشید. دیروز سری به اینجا زدم شما نبودید. آننلی گفت که یکی از هم‌وطنانت در اینجا مشغول بکار شده است. خبر خوشحالم کرد. و اضافه کرد که مشغول یادگیری زبان سوئدی در کُم‌ووکس Komvux (مرکز آموزش بزرگسالان) است. قصد ادامه‌ی تحصیل دارد و غرض‌اش ‌از قبول کار داوطلبانه و بدون مزد، یادگیری زبان محاوره‌ای و آشنائی با جامعه‌ی میزبان است. نامه‌ها را تحویل خانم آننلی Annely داد، کنار میزی که مخصوص او بود نسشت. دفتر و دستک‌اش را بیرون آورد و روی میز گذاشت. قوطی سیگارش رابیرون کشید و سیگاری پیچید. (این سیگارها ارزانترین سیگار بود) رفت و فنجانی قهوه برای خودش ریخت. رو بمن کرد و پرسید: برای شما هم فنجانی قهوه بریزم تا ضمن دود کردن سیگاری، کمی بیشتر با هم آشنا شویم. راستی اصلن سیگاری هستید؟ گفتم ایرادی ندارد. گاهی دودی می‌زنم. با هم بطرف راه‌پله‌ای که سیگاری‌ها علی‌رغم اعتراض صاحب ملک، به اتاق سیگار تبدیل‌اش کرده بودند، رفتیم. مترجم که اسم‌اش محرم بود و اهل کوزوو و سیگاری قهاری بود با دو سه تن از پناهجویان بوسنیائی، مشغول گپ و دود کردن بود. تا چشم‌اش بما افتاد حسین را مخاطب قرار داد و گفت: چه خوب حسین! تو هم همزبانی یافتی. فضای دودآلوده‌ی راه‌پله، مناسب حال من نبود. من زود آنجا را ترک کردم. اما حسین باقی ماند تا سیگارش را دود کند. کارش که تمام شد با دفتر و دستکش پیش من آمد و پرسید ممکن است نگاهی به تمرین‌های من بکنید. با هم تمرین‌های‌اش را مرور کردیم. برایم تعریف کرد که دیپلم طبیعی دارد. قصدش ادامه‌ی تخصیل است اما یادگیری زبان سوئدی و گذراندن تعدادی از مواد درسی که سوئد آنها را قبول ندارد، شاید دو سه سالی بکشد تا حائز شرکت در دانشگاه شود. از آنروز ببعد هر وقت به اداره می‌آمد سر گفت‌وگو را با من باز می‌کرد. کم‌کمک رابطه‌ی ما گرم و گرمتر شد. شبی برای نصب آینه از من خواست تا بخانه‌اش بروم. رفتم و شامی با هم خوردیم. بعضی روزهااگر من با دوچرخه نیامده بودم، با هم گشتی در میدان شهر می‌زدیم. یکی از روزها به آقائی برخوردیم که نشان می‌داد آشنائی‌ او وحسن قدیم است. مرا به ایشان معرفی‌ کرد. صحبت‌شان که گل کرد، ناخودآگاهزبان مکالمه ترکی شد. من ساکت، کناری ایستاده بودم تا صحبت‌شان تمام شود و من خداحافظی کنم. حسین بود یا دوست‌اش که متوجه قضیه شد، یادم نیست. و یادم نیست چه شد که صحبت به زبان مادری کشیده شد. من گفتم خب این طبیعی است که آدم بزبان مادری خود راغب‌تر صحبت می‌کند تا یک زبان بیگانه. و اضافه کردم: راستی می‌دانید در سوئد دانش‌آموزان قانونن حق بهره‌مندی از آموزش زبان مادری خود را دارند. من خودم سه ترمی معلم زبان فارسی بوده‌ام. دوست حسین در پاسخ من گفت: بله می‌دانم. اما شما فارس‌ها در ایران مخالف آموزش زبان مادری ما هستید و ما را مجبور می‌کنید که با زبانی بی‌گانه درس بخوانیم. گفتم: من چکاره باشم که شما را مجبور باین کار کنم؟ گفت: حکومت در دست شما فارس‌هاست گفتم، بله! ولی خیلی از ترک‌ها پست‌های بالائی در حکومت ایران داشته و دارند. گذشته از انیکه من مخالفتی با تدریس به زبان مادری، در دوره‌ی ابتدائی ندارم و موافق آموزش به زبان مادری هستم اما کم نیستند ترکهائی که در رژیم شاهی و اکنون صاحب مقامات بالائی در دولت داشته‌ و دارند. گفت بله ولی این استعمار دولت فارس زیانان است که این ستم را بر ما روا داشته و می‌دارد. از شیوه‌ی بحث کلیشه‌ای او فهمیدم که فکری پشت گفته‌هایش نیست. از اینرو پرسیدم پس بنظر شما دولت فارس زبان است که زبان فارسی را بر شما تحمیل کرده است، مگر نه؟ جواب‌اش مثبت بود. گفتم،خوب اگر این‌طور است که شما می‌فرمائید پس چرا حکومت چهارصد ساله‌ی قاجار که خود ترک زبان بودند و دیگر سلسه‌های ترک زبان نتوانستند زبان ترکی در ایران رایج کنند؟ طرف، مِن مِنی کرد. من اضافه کردم که این قدرت زبان فارسی است نه قدرت ما فارس‌زبانان که سبب رواج فارسی شده است. شهریار را که می‌شناسی و... حسین وارد معرکه شد و گفت آقای افراسیابی موافق ماست تو چرا بحث را بی‌خودی ادامه می‌دهی و موضوع بحث را عوض کرد. من باید راهی خانه می‌شدم تا در نبود همسرم به بچه‌ها برسم. از هم جدا شدیم. حسین تا مدتی که با هم همکار بودیم هرگز دنبال این بحث را نگرفت. در ادارات سوئدی رسم بر این است که برنامه‌ی کار اداره با همکاری کارمندان تدوین میشود. از این‌رو معمولن هر شش ماه یکبار، دو روزی اداره را تعطیل می‌کنند و تمام کارمندان با هزینه‌ی اداره راهی نقطه‌ای دور از جار و جنجال شهری میشوند تا هم کارمندان خسته‌گی کار از تن در کنند و با هم بیشتر آشنا شوند و هم برنامه‌ی پیشنهادی اداره را به بحث بگذارند. برای این کار قرار بود ما با کشتی راهی فنلاند شویم. فاصله‌ی دریائی سوئد – فنلاند حدود بیست ساعتی است. کنفرانس‌ها قرار بود در حین سفر انجام شود تا همکاران بتوانند چند ساعتی در شهر هلسینکی گشتی بزنند و ناهاری بخورند. سرگیو Sergio، رئیس شیلی‌تباراداره‌ی امور اجتماعی یوله که ریاست واحد ما را هم داشت، بمن گفت حسین را هم با خودمان می‌بریم، تا جبرانی از خدمات مجانی او کرده باشیم. تو موضوع را باو بگو و در ضمن سفر، مواظب‌اش باش چون جوانی خجالتی و محجوب است تا باو بد نگذرد. موضوع را با حسین در میان گذاشتم. خیلی خوشحال شد. اما زمانی‌که از او خواستم که پاسپورت‌اش را فراموش نکند زیرا فنلاندی‌ها در برابر رنگین‌پوستان بسیار سخت‌گیرند، گفت من پاسپورت ندارم.

1 نظرات:

afrasiabi در

منتظر باقی داستان هستم بنظر این حسین آقا هم باید جالب باشد

ارسال یک نظر