۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

قلم بجای اسلحه

کتاب داستان جذاب زندگی زنی منحصر به فرد و شجاع است در دوره‌ای پر از حوادث مشکل و انقلابی و او با گردنی افراشته از میان این حوادث گذر کرده است

کتاب خانم دکتر شیرین عبادی را که در سوئد با نام "ایران من" ترجمه شده است، دو سه هفته پیش به پایان رسانیدم. با خواندن آن، خاطرات دوران مبارزات دوران دانشجویی و تظاهرات میلیونی روزهای انقلاب و فشارهایی که از جانب انحصارگران چه بهنگام مبازرات ضد شاهی و چه پس از پیروزی‌ انقلاب بر دگراندیشان، وارد می‌شد در ذهنم جان گرفت. خواستم با نوشتن چند سطری کتاب را معرفی کنم। اما چون گمان می‌بردم که ترجمه‌ی فارسی‌ آن موجود نباشد، برای خاطر اطمینان مددی از گوگل گرفتم। به نسخه‌ی فارسی‌ آن دست نیافیم اما به نقدی نوشته شده بر آن توسط خانم هلنا هانسن سوئدی بر خوردم که ترجیح دادم آن را ترجمه کنم। قلم بجای اسلحه نوشته‌ی: هلنا هانسن برگردان: محمد افراسیابی روزی را نیز به تصویر نمی‌کشد. آن‌چه عبادی در پی انجام آن است پرهیز از دادن تصویر کلیشه‌ مانند از ایران است. در ضمن او یک سری مسائل جالب را زیر سوال می‌برد. از جمله سرنوشت انسانی را که در یک چنین جامعه‌ی ناامنی پرورش می‌یاید. جامعه‌ای که انسان هرگز در آن احساس امنیت نمی‌کند. جامعه‌ای در آن نمی‌شود به کسی اعتماد کرد، جامعه‌ای که آن‌چه تو بگویی باحتمال قریب به یقین، علیه تو از آن گفته استفاده خواهد شد. سرنوشت انسان در چنین جامعه‌ای چه خواهد بود؟ باید به آن فکر کرد. یکی از بدترین کتابهایی که در طول زندگی‌ام خوانده‌ام بی‌شک کتاب "بدون دخترم هرگز" نوشته‌ی بتی محمودی است. نه باین دلیل که شیوه‌ی نوشتاری کتاب بد بوده باشد، نه! از این لحاظ کتاب محمودی بدتر از دیگر کتاب‌های ادبی بازاری نیست. و نه باین دلیل که خواندن زندگی‌نامه‌ی او دردناک نبود. داستان بتی محمودی که شوهرش، او و دخترش را با دادن قول گذراندن مرخصی در ایران، فریب داد، به ایران برد‌ و در آن‌جا، آن‌دو را علی‌رغم میل باطنی‌اشان‌ چون گروگان‌ها مانع خروجشان از ایران شد، درد آور است. در این که آزادی بتی محمودی بصورت غیرقابل دفاعی مورد هجوم واقع شده و آن چه بر او رفته بواقع غیر انسانی است، حرفی ندارم. اما آنچه با خواندن کتاب او موجب آزار من ‌شد جنبه‌ی عامیتی است که در سراسر کتاب او جای‌ی ‌پای‌اش دیده می‌شود. تقسیم کردن ملت‌ها به خوب و بد ویا انسان‌های خوب و انسان‌های بد یا شاید هم قوم خوب و قوم بد، مرا اذیت می‌کند. آمریکاییانِ عاشقِ آزادی و برابری و برعکس، ایرانیان بدِ بدِ بد. این که در آن‌جا همه‌ی مردان، جابر و زن ستیز و تجاوزگران به عنف هستند. و زنان همه‌گی ربات‌های عاری از احساسات انسانی. زنانی که شوهرانشان افسار سرشان می‌زنند و فاقد توانایی ابراز عشق مادری به فرزندان خود هستند. این چنین قضاوتی بوی عفن می‌دهد. نیازی باین نیست که تو شخص تازه‌ ‌آمده‌ای از ایران را بشناسی و یا شخصی را که در آن‌جا زندگی می‌کند. حساب دو دو تا، چهار تاست. هر انسانی با یک حساب سر انگشتی به نادرستی این چنین قضاوتی پی می‌برد. چنان داوری‌ای که یک سوی قضیه‌اش این چنین سیاه است و آن سوی دیگرش آن‌چنان سفید. درست که گاهی پیش‌آمدهای دردآور آن‌چنان بلایی سر ما می‌آورد و ما دست بکاری می‌زنیم که شاید بواقع تمایل به انجام آن کار را نداشته‌ایم. بهمان سان که ممکن است از خواندن کتابی یا دیدن فیلمی آن‌چنان متاثر شویم و واکنشی نشان دهیم که خواهان چنان واکنشی نبوده باشیم. اگر بدنبال شنیدن چیزهای تازه‌‌ یا علاقه‌‌‌مند به گرفتن اطلاعاتی از زندگی خصوصی و سیاسی مردم ایران هستی، باید بجای کتاب "بدون‌دخترم هرگز" کتاب شیرین عبادی« وکیل دعاوی و مدافع حقوق بشر» را که به نام "Iran Awakening" منتشر شده است و من قصد نوشتن نقدی بر آن را دارم، بخوانی. کتابی که در ترجمه‌ی سوئدی‌اش عنوان همدلانه‌ی "ایران من" را بخود اختصاص داده است. گر چه این کتاب به واقع زندگی‌نامه‌ی شیرین عبادی است اما خدا را شکر مانند بیشتر زندگی‌نامه‌ها، داستان بر محور "من بهترین هستم" نمی‌چرخد. در این‌که کتاب، برداشت شخصی عبادی از چگونگی حوادت است، چیزی که خود او بر آن تاکید می‌کند (صادقانه بگویم، برای این که توضیح بدهم که چرا چنین اتفاقی می‌افتد یا این چنین شده است که شد بواقع همیشه کار ساده‌ای نیست حتا اگر صحبت از مسایلی باشد که ربطی به کارهای زیاد بغرنج انقلابی هم نداشته باشد): این کتاب توضیح وقایع مهمی است که در زندگی من بسیار تاثیر گزار بوده است. این کتاب نه گزارشی سیاسی از حوادث روی‌داده است و نه من قصدی بر تجزیه‌وتحلیل اوضاع سیاسی ایران داشته‌ام. در کتاب "ایران من "شیرین عبادی هم از واقعیات حرف می‌زند و هم از علایق فردی خویش به آزادی بیان و حمایت از حقوق زنان و کودکان، موضوعی که کتمانش به نظر نمی‌رسد آسان باشد. در سال ۱۹۷۵ میلادی زمانی که محمدرضا پهلوی‌ی خودکامه هنوز در قدرت بود، عبادی به ریاست دادگاهی در تهران منصوب شد. او نیز چون بسیاری دیگر از مردم ایران، با این امید و خیال خوش که قدرت بیشتری نصیب مردم شود هم با شرکت خود در تظاهرات مردمی و هم با بکارگیری قلم خود چون اسلحه، مخالفین رژیم شاهی را در سرنگونی شاه در انقلاب ۱۹۷۹حمایت کرد ـ‌ فقط برای که او نیز بمانند بسیاری دیگر از هواداران دموکراسی، پس از پایین کشیدن شاه از اریکه قدرت متوجه شود نه تنها بهره‌ای از آزادی نصیبش نشده است که به قاقا لی‌لی‌ای بازی داده شده‌اند ‌ـ در جمهوری تازه تحت رهبری آیت‌الله خمینی زنان را شایسته‌ی احراز پست قضاوت ندانستند. درجه‌ی عبادی از قضاوت به سِمَتِ یک دفتردار ساده‌ی دادگستری تقلیل داده شد. زمانی هم که او پس از چند و چون‌های بسیار، موفق به گرفتن اپروانه‌ی وکالت دادگستری شد و دفتری باز کرد، فعالیت خودش را به مسایلی اختصاص داد که غالبن سیاسی و "خطرناک" ارزیابی می‌شدند، مسایلی که دیگر وکلای دادگستری علاقه‌ی چندانی به دفاع از آن‌ها نشان نمی‌دادند. مسایلی که موضوع آن‌ها حقوق ضایع شده‌ی زنان و کودکان بود. او در کتابش به چند نمونه‌ از این نوع مسایل حقوقی اشاره می‌کند. اما او به همان نسبت که از حرفه‌اش می‌نویسد، از زندگی خصوصی خودش، از والدینش، دخترانش و شوهرش نیز سخن بمیان می‌آورد، شوهری که هم مشوق او بوده و هم مورد احترامش. شوهری که بجای کارشکنی، همیشه دست مساعدی بسوی او دراز کرده است. این کتاب به هیچ‌وجه چهره‌ی سیاهی از ایران ام

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

فساد اداری بخش سوم

بخش یک بخش دو چند روزی از اعلام جرم نگذشته بود که بازپرس دیوان کیفر کارکنان دولت، رئیس ما را برای توضیح در مورد اعلام جرم، احضار کرد. آقای رئپس پس از بازگشت‌اش از دادگستری طی حکمی مرا به عنوان کارشناس پرونده بهمراه زنده‌‌یاد فریدون منو (وکیل رسمی دادگستری و مشاور حقوقی گمرک ایران) به بازپرس مربوطه معرفی نمود. بهمراه آقای منو به بازپرسی مراجعه کردیم. قبلن آقای منو از خصایص آقای (احمد) مصلایی، خوش‌نامی، دقت و نظم و صداقت کاری او اطلاعاتی بما داده بود و بمن سفارش کرده بود که در هم در توضیحاتم جوانب کار را در نظر داشته باشم و هم گفته‌هایم مستند به مدارک باشد تا نه مشکلی برای کسی فراهم کند و نه کار بازپرسی را به درازا کشاند. مصلایی با رویی خوش ما را پذیرفت. آقای منو حسب رویه‌ی معمول‌اش مرا با نام کوچک معرفی کرد و گفت: ممد نماینده‌ی من است. پرونده‌ را او تنظیم کرده و در جریان کامل کار هست. اگر توضیحات او کافی نبود، بنده در خدمت شما هستم. بعد هم در اتاق را بست و رفت. اولین واکنش آقای مصلایی و همکارش، تعجب آنها بود از شکل و شیوه‌ی نگارش نامه‌ی اعلام جرم که با نامه‌های ماشین شده‌ی اداری آن زمان تفاوتی فاحش داشت. آن دو فکر می‌کردند که متن اعلام جرم چاپ شده است. توضیح این‌که آن روزها کاربرد کامپیوتر در ادارات نه تنها جنبه‌ی عام نداشت که اصولن امکان استفاده از این چنین وسایلی ناشناخته بود. رئیس کل گمرک که معاون وزیر دارایی نیز بود با استفاده از امکانات مالی که در اختبار داشت ماشین تحریری با حافظه‌ی کامپیوتری برای حوزه‌ی ریاست تهیه کرده بود و نامه‌هایی که به امضای او صادرمی‌‌گردید، توسط ماشین‌نویس مخصوص حوزه‌ی ریاست و با ماشین تحریر اختصاصی نوشته می‌شد که دقیقن بمانند پرینت‌هایی بود که امروزه هر کودک دبستانی قادر به گرفتن از هر متنی است. توضیحات من که تمام شد، آه و ناله‌ی بازپرس بلند شد که چرا ما نباید از چنین امکاناتی داشته باشیم تا کیفر خواستی که می‌نویسیم، ده‌ها خط‌خورده‌گی و گچ‌گرفته‌گی داشته باشد و ... واکنش بعدی بازپرس شگفتی او بود از رفتار رئیس اداره‌ی ما و می‌خواست اطلاعاتی در مورد ایشان بگیرد. گفتم که وکیل دادگستری است و قبلن نبر در وزارت بهداری، صاحب پست و مقامی بوده است و من شناخت زیادی از او ندارم که خودم هم در سازمان گمرک تازه‌کارم. مصلایی گفت: بله، تعریف کرد که وکیل دادگستری بوده است و در ضلع غربی سالن دادگستری خانم‌ تور می‌زده است. کلی از این شاه‌کارهایش برایم تعریف کرد اما در مورد این اعلام جرم چیزی نمی‌دانست و حواله‌ام داد به کارشناس پرونده که باید تو باشی و مشاور حقوقی گمرک که باید آقای منو باشد. گردش کار ورود کالا به گمرک، تنظیم اظهارنامه از جانب صاحب کالا یا نماینده‌ی او، گردش اظهارنامه و چگونه‌گی ارزیابی کالا و تطابق تعرفه‌ی گمرگی اظهاری با نوع کالا را با استناد به قانون امور گمرگی و آئین‌نامه‌ی قانونی آن و بخش‌نامه‌های اداری مستند به قانون، برای بازپرس توضیح دادم. و همین طور مواردی را که عدم رعایت آن‌ها از جانب اظهار کننده سبب می‌شود تا خروج کالا از گمرک از جمله‌ی مصادیق قاچاق تلقی‌ ‌شود. دو سه روز بعد، اول وقت اداری آقای مژدهی خبر داد که بازپرس مربوطه تلفنی مرا احضار کرده است. به دادگستری رفتم. بازپرس مصلایی ورقه‌ای جلوی من گذاشت و پرسید این ورقه چیست؟ نگاهی به ورقه انداختم. ورقه، درخواست بازپرداخت اضافه پرداختی حقوق و عوارض گمرکی از گمرک بود. روال کار بر این بود که اگر مابین اظهار کننده‌ی کالا و اداره‌ی گمرک در مطابقت تعرفه‌ی کالا اختلافی نظری پیش می‌آمد، صاحب کالا حقوق و عوارضی را که اداره‌ی گمرک مدعی آن بود نقدن یا به شکل ضمانت‌نامه‌ی بانکی به صندوق گمرک می‌سپرد و کالای خویش را ترخیص می‌کرد. ولی از نظر اداره‌ی گمرک مربوطه به کمیسیون حل اختلاف گمرک شکایت می‌بُرد. پس از صدور رای کمیسیون، چنانچه نظر صاحب کالا تایید می‌شد، گمرک مبلغ اضافی را مسترد می‌داشت. تقاضای بازپرداخت مبلغ مابه‌التفاوت به معاونت فنی گمرگ ترخیص کننده‌ی کالا تقدیم می‌شد. معاونت فنی، طی نامه‌ای از معاونت مالی و اداری همان گمرک، می‌خواست تا وجه اضافی گرفته شده به صاحب کالا پس داده شود. توضیحات من، آقای مصلایی را قانع کرد اما او نسخه‌ی دوم همان فرم را جلوی من گذاشت که مربوط به همان کالا و صاحب کالا بود اما مبلغ مندرج در آن هزار برابر بیشتر از رقم مندرج در نسخه‌ی اصلی بود. توضیح این‌که نسخه‌ی اول متعلق به صاحب کالا بود و نسخه‌ی دوم داخلی بود که به صندوق حسابداری گمرک به منظور اعمال در دفاتر حسابداری فرستاده می‌شد. من جوابی برای سوال او نداشتم. آقای مصلایی اضافه کرد: دیروز برای ردیابی همین فقره چک به بانک ملی شعبه‌ی امیریه مراجعه کردم تا شاید جا پای از متهم اصلی پیدا کنم. مدیر بانک از دادن سابقه‌ی چک و افشای صاحب آن خودداری کرد. من هم حکم جلب رئیس بانک را بدلیل عدم هم‌کار با قاضی تحقیق نوشته، پاسبان جلوی بانک را صدا کردم حکم توقیف را به دست او دادم. رئیس بانک که مسئله را جدی دید، تمام اسناد را در اختیار من گذاشت. با بررسی مدارک موجود متوجه این اختلاف سند شدم. چون اطلاعی از گردش امور مالی و حسابداری نداشتم با گرفتن یک برگ فتوکپی از سند ارائه شده به گمرک برگشتم. ادامه دارد

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

فساد اداری بخش ۲

همین‌ که همسفرم از دید چشمان من غایب شد، من به یاد روزی ‌افتادم که رئیس اداره‌‌ی حقوقی و قضایی گمرک ایران، سیگار بدست و عصبی جلوی اتاقم سبز شد و گفت: ممد! زود برو بالا! مدیرکلت احضارت کرده‌است. اتاق مدیر کل در طبقه‌ی چهارم بود و اداره‌ی ما در طبقه‌ی سوم. وقتی وارد اتاق مدیرکل شدم، مجلسی معاون مدیرکل هم آن‌جا نشسته بود. تا مرا دید گفت: باز مژدهی کلک خودش را زد! پرسیدم: جریان چیه؟ مهندس داوودی وارد صحبت شد و گفت: ایرادی نداره. ولی خود مژدهی هم حتمن باید بیاد. بعد توضیح داد که ارزیابان در خروج گمرک غرب شعبه ۲، از خروج کالایی به ظن قاچاق خودداری کرده‌اند. برای کسب تکلیف منتظر ما هستند. شاید کارمان تا عصری بطول انجامد. برو هم بخانه خبر بده و هم لوازمی که احتیاج داری بردار و همراه با مژدهی بیا! محمود مژدهی وکیل دادگستری بود و رئیس اداره‌ی ما. او از خانواده‌های هزار فامیل بود و به توصیه بسته‌گانش به این پست منصوب شده بود. او مرد سالمی بود و اهل زد و بند با مراجعین گرفتن رشوه نبود. ولی نه تسلطی به کار حقوقی داشت و نه جربزه‌ی ریاست. بی‌‌نهایت ترسو بود. به همه مظنون بود و می‌ترسید به او کلکی بزنند. اوایل که تازه به آن اداره منتقل شده بودم، شاهد مذاکره‌ی مدام او با یکی از همکاران بودم که به تیزهوشی و درستکاری مشهور بود. تصادفن فرد مزبور کارشناس راهنمای من نیز بود. روزی جریان را مذاکرات صبحگاهی او و رئیس اداره را از او جویا شدم. او گفت: آقای رئیس وکیل بی‌سوادی است. می‌ترسد کارشناسان سرش کلاه بگزارند. روی این اصل در چنین مواردی، علاوه بر مشورت با معاونین‌ش نظر مرا هم می‌‌پرسد و شاید نظرات کارشناسان دیگری را هم. بعدها فهمیدم که گزارشاتی را که همین همکار تنظیم می‌کرد با دیگران که میانه‌ی خوبی با او نداشتند، در میان می‌گذاشت. روی این اصل هم رئیس حرمتی در میان مرئوسین‌اش نداشت. بعدها به خودم گفت که من اگر حس کند پرونده‌ای بو دارد، از هر دوی معاونانش می‌خواهد تا مفاد گزارش تهیه شده را تایید کنند. باری با رئیس راهی دفتر مدیرکل شدم. او بهر بهانه‌ای متوصل شد که شاید مدیرکل را از تصمیمی که گرفته بود منصرف کند. آخرش گفت: من پیر مردأم. گرسنه هم هستم. جرآت راننده‌گی در جنوب شهر را هم ندارم. اگر کامیونی یک بوق شیپوری پشت سرم بزند، دست‌وپایم را گم می‌کنم و تلف می‌شوم. شما مسول مرگ من خواهی بود. قرار شد من راننده گی کنم و در اولین رستوران هم برای خوردن ناهار متوقف شویم. ناهار را جایی خوردیم و راهی گمرک غرب شدیم. به گمرک که وارد شدیم، مژدهی غیب‌اش زد و کسی او را نتوانست پیدا کند. بعد از مدتی، دیدم که پیژامه به پا، در بالکن مشغول دود کردن سیگار است. تا چشم‌اش بمن افتاد، انگشت‌اش را به علامت سکوت جلوی دهانش برد و غیب شد. بازدید از کالا و تطابق کالا با تعرفه توسط مجلسی که متخصص این نوع کارها بود، انجام شد. موضوع صورتجلسه گردید و پرونده را برای تکمیل و تنظیم گزارش بمن سپرده شد. از آن‌جا که تخلف توسط کارکنان دولت انجام گرفته بود، موضوع می‌بایسی در دیوان کیفر کارکنان دولت نطرح می‌شد. همین که کارها تمام شد، سروکله‌ی مژدهی هم پیدا شد. فردای آن روز بکوب گزارش تخلف را نوشتم و پس از امضای معاون و رئیس اداره تحویل دفتر مدیرکل دادم تا به نظر ریاست کل گمرک ایران برساند. تنظیم اعلام جرم به دادسرای کیفر کارکنان دولت منوط به اجازه‌ی رئیس کل بود. جریان کار به این شکل بود که شخصی کالایی را با نام و نشان کالایی دیگر که حقوق گمرکی و سود بازرگانی بسیار کمتری داشت، به گمرک، اظهار کرده بود. کالا در بخش‌های ارزیابی و ارزش تایید شده بود. ولی در موقع خروج کالا از گمرک، سر ارزیاب در خروج متوجه عدم تطابق کالا با تعرفه‌ی اظهاری، گردیده بود و مانع خروج کالا از گمرک شده بود. با بررسی‌های اولیه جای پایی از دخالت رئیس گمرک در ماجرا به دست نیامد. حدس من بر این بود که رئیس گمرک در این ماجرا بی‌نقش نبود. بسیاری نیز در این حدس و گمان با من هم‌رای بودند اما همان‌طور که گفتم مدرکی دادگاه پسند در اختیار نداشتیم. اعلام جرمی علیه رئیس فنی و ارزیابان مربوطه تهیه و پس از تایید وکیل مشاور گمرک؛ زنده‌یاد فریدون منو؛ به امضای ریاست کل گمرک رسید و تحویل دادسرای کیفر کارکنان دولت شد. امید من بر این بود که متهمین به هنگام بازجویی، خود پرده از این راز بردارند و اما داستان آن‌چنان بهم ریخت و قضیه آن‌چنان بیخ پیدا کرد که قضیه قاچاق کالا رنگ باخت. پی‌نوشت کسانی که بخش اول را نخوانده‌اند می‌توانند به (اینجا) مراجعه کنند.

قرص‌های تازه تولید شده در مبارزه با چاقی موثرتر هستند.

با مصرف چنین قرص‌هایی به مدت ۶ ماه می‌شود تا ده کیلو گرم وزن خود را پایین آورد 

پژوهش تازه انجام شده در کشور دانمارک نشان می‌دهد که مصرف ماده‌ای به نام Tesofensinمی‌تواند سبب کاهش وزن افراد دچار به بیماری چاقی مفرط شود. با مطالعه‌ی گزارش پژوهش مذکور، منتشر شده در تارنامه‌ی Lanset این‌طور استنباط می‌شود که افرادی که ماده‌ی ت‌سوفین را بصورت آزمایشی به مدت شش ماه مصرف کرده‌اند، موفق شده اند مقدار ۱۰/۶ کیلو گرم وزن خود را پایین بیاورند.قدرت تاثیر بخشی این دارو در مقایسه با سه نوع داروی‌ مجاز موجود در بازار سوئد، سه برابر ارزیابی می‌شود. مصرف ماده‌ی تسوفین روی مغز تاثیر مستقیم گذاشته، سبب می‌شود که شخص احساس سیری کند و اشتهای‌ش را نیز از دست بدهد.از عوارض جانی مصرف این دارو می‌توان به خشکی دهان، احساس ناخوشایندی و پبوست را نام‌برد.


۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

تقابل پیر و جوان

تازه کارم را در اداره‌ی حقوقی و قضایی گمرک ایران آغاز کرده بودم که مدیر‌کل مربوطه احضارم کرد برای توضیحی در مورد گزارش پرونده‌ای که نوشته بودم. در اتاق انتظار، به انتظار نوبت‌ به سخنان منشی مدیر کل، که خانمی نسبتن سالخورده ‌بود، به گوش نشسته بودم. او علاوه بر منشی‌گری، نامه‌های حوزه‌ی مدیریت را هم تایپ می‌کرد، به جواب تلفن‌ها جواب می‌داد و اوقات ملاقات مدیرکل را هم تنظیم می‌کرد.

مصاحبش آقایی مسنی بود از کارمندان با سابقه‌ی سازمان گمرک و آنجا حضور داشت تا به ملاقات مدیرکل رود.

هم‌کار پیر، به رسم همدلی به خانم منشی گفت:

کار مشکلی دارید.تلفن که مرتب زنگ می‌زند. مراجعین آقای مدیرکل و معاونشان هم که هست. نوشته‌ها‌ی این جوانان تازه‌کار را با آن خط عجق وجقشان را هم مجبورید بخوانید و ماشین کنید و ...

خانم منشی حرفش قطع کرد و گفت:

نه! تصادفن بچای اداره‌ی حقوقی خوانا می‌نویسن. من در خواندن دست خط اونا مشکلی ندارم ولی در فهم‌ نوشته‌هاشان چرا.

بتازه‌گی آقایی اومده که خیلی خوش خطه. اما اون‌‌قدر قلمبه سلمبه می‌نویسه که نگو. اینجا را نگاه کنید!. نوشته "موضوع استنادی وکیل محترم نمی‌تواند از مصادیق نمی‌دونم چیچیه ذیل ماده‌ی... قانون مدنی باشد".

هم‌کار پیر بلند شد، عینک‌اش را بالا پائین کرد، نگاهی به کل نوشته انداخت، من منی کرد و گفت:

منم نمی‌فهمم چی نوشته. شاید خودشم نفهمه. این‌طوی می‌نویسن که بگن با سوادن.

به خانم منشی گفتم:

اجازه میفرمائید من تلفظ صحیح‌ کلمه را خدمتتان عرض کنم؟

خانم منشی نگاهی بمن کرد و گفت:

حتمن! خیلی هم ممنونتان می‌شم.

گفتم:

شُقوق به‌معنی بندها است و مفردش می‌شود شِقّ. مثل بند یک ماده یک فلان قانون.

خانم منشی، سری تکان داد و تشکری کرد. بعد پرسید:

به بخشید، شما باید همان آقای تازه‌کار باشید، مگر نه؟

گفتم:

تازه‌ کار که چه عرض کنم. شاید تازه وارد درست‌تر باشد. چون من هفده هیجده‌ سالی کار کرده‌ام. آموزگار بوده‌ام و سال‌هایی در دبیرستان تدریس کرده‌ام و شش هفت سالی هم بخشداری کرده‌ا دارم.

بله‌، بله معلومه! قصد بدی نداشتم. ولی خوب چرا ساده‌تر نمی‌نویسید؟

گفتم:

متاسفانه اگر از اصطلاحات مرسوم حقوقی در دادگستری استفاده نکنیم با توجه به سن و سال نه زیادمان، به بی‌سوادی متهم می‌شویم یا شاید محکوم. گناهمان جوانی است.

کارمند پیر نگاهی از روی غیض بمن کرد و چیزی ولی چیزی برای گفتن نداشت.

زمستان ۱۳۵۲ خورشیدی


۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

Flash back


پیرزن، چرخ خرید دستی‌اش را بدنبال می‌کشد و بی‌اعتنا به رنگ قرمز چراغ عابر پیاده، نه تنها از روی خط‌کشی مخصوص که خیابان را اُریف می‌پیماید و وارد پیاده‌رو می‌شود. با خودم فکر می‌کنم که به بین این خانم سوئدی هم توجهی به مقررات راهنمایی‌وراننده‌گی کشورش نمی‌کند.
قیافه‌‌ی زن متخلف به نظرم آشنا می‌نماید. دقت می‌کنم. بله خودش است. رئیس مشاوران امور اجتماعی مدارسِ‌ِCurator شهر من، هم‌اویی که بیست سالی پیش دو هفته‌ای کار آموزش بودم و بعدن رئیس مستقیم من شد.
اوه! چقدر پیر شده‌است। دلم می‌خواهد جلو بروم و حال و احوالی کنیم. اما همسرم در انتظارم است و عجله دارم. و الا می‌رفتم جلو و گپی با او می‌زدم.
بیادم می‌آید که در همان سال، ۱۹۹۱ میلادی، روزی با هم راهی مدرسه‌ای بودیم، چراغ عابرپیاده قرمز شد. وسیله‌ی نقلیه‌ای در آمدوشد نبود. او راه افتاد و بمن گفت بیا! اشکالی ندارد و من هم بدنبال او رفتم در حالی چراغ هنوز برای ما قرمز بود.
و بیادم می‌آید زمانی را که به همراه حقوق‌دانی سوئدی انتظار سبز شدن چراغ عابر پیاده را می‌کشیدیم که او پرسید:
می‌دانی که در قوانین جزایی سوئد ماده‌ی قانونی‌ای وجود ندارد که به استناد آن بتوان عابر پیاده‌ی متخلف را بدلیل عدم توجه به چراغ قرمز، محکوم کرد؟
بیاد فلسفه‌‌ی حقوق افتادم و نحوه‌ی تفکر واضعان قانون اینجا را که شاید با توجه به قانون‌مندی سوئدی‌ها لزومی ندیده‌اند تا با تصویب ماده‌ای قانونی، بی‌جهت عابری را مجبور به توقف در مقابل چراغ قرمز عابر پیاده نمایند و حالا عده‌ای از این خلاء قانونی سوء استفاده می‌کنند।
و بیاد می‌آورم آن روز زمان جوانی‌ام را در همدان، که پاسبانانی بلندگو بدست، در وسط خیابان‌ عباس‌آباد "شریعتی امروز" عابران پیاده‌ را تشویق به گذر از روی خط‌کشی مخصوص عابر پیاده می‌کرد.
Paul Reedy دوست آمریکاییم که با هم راهی خانه‌‌ی ما بودیم از من پرسید:
این پلیس بلندگو بدست چه می‌گوید؟
جریان را برای شرح دادم. او نگاهی به خیابان کرد و گفت:
اگر مردم بخواهند به حرف او گوش کنند باید برای خرید قوطی کبریتی، روزانه دو سه کیلومتری راه بی‌خودی به پیمایند.
پرسیدم چطور؟
گفت:
خودت نگاه کن! در سراسر این خیابان یک کیلومتری، بیشتر از سه یا چهار خط عابر پیاده وجود ندارد। اگر می‌خواهند مردم قانون را اجرا کنند باید امکاناتش را نیز مهیا نمایند.
گفتم:
پس خبر نداری که پلیس کسانی را که از روی خط عابر پیاده عبور نکنند، توقیف کرده، او را سوار می‌نی‌بوسی که کناره‌ی‌ میدان ایستاده است می‌کنند। می‌نی‌بوس که پر شد، همه‌ی متخلفین را به ده دوازده کیلومتری شهر برده و همان‌جا آنان را پیاده می‌کنند که به خرج خودشان به شهر برگردند।.
چند روز پیش مادر یکی از دوستان به همین صورت تنبیه شده بود। ولی او که پولی بهمراه نداشته بود، مجبور شده بود تمام مسیر را پیاده به شهر بیاید.
پرسید:
بدون حکم دادگاه؟
گفتم:
بله! در کشور من هر زور دارد، قانون خودش را اجرا می‌کند.

بد نیست بدانیم

آنفولوآنزا و سرماخورده‌گی با ذرات خارج شده از دهان ضمن عطسه و سرفه کردن به اطراف پخش می‌شود। ویروس این بیماری از راه گفت‌وگو همراه با ذرات آب دهن از دهان شخص بیمار خارج و به دیگری منتقل می‌شود. حتا دم خارج شده از شش‌ها نیز می‌تواند حامل این ویروس باشد. ویروس ممکن است در روزنامه‌ای‌که دست بیمار مبتلا به این بیماری بوده است باقی بماند و زمانی که خواننده‌ی بعدی با لمس روزنامه، دست‌ش با دهان‌ش تماس پیدا کند، ویروس به او منتقل می‌شود।قطرات بزرگتر آب‌دهان بیمار، حاوی ویروس‌های بیشتری است و موجبات شیوع بیشتر بیماری را فراهم می‌آورد। قطرات حاوی ویروس تا دو متری شخص بیمار به روی زمین افتاده و ذرات کوچکتر آن توانایی انتشار تا فاصله‌ی به مسافت ۱۰ متر را دار می‌باشند. منبع: به نقل مؤسسه‌ی جلوگیری از شیوع بیماری‌های واگیر سوئد

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

سفر مصر، آن روز و امروز. بخش دوم

در کناره‌ی رود نیل آپارتمان‌هایی بود که بصورت مبله به مسافران خارجی اجاره‌ داده می‌شد. یکی از این آپارتمان‌ها را کریم از پیش رزو کرده‌بود. با ورودمان به محوطه‌ی ساختمان با عده‌ای مرد بی‌کاره مواجه شدیم که کناره‌ی ساختمان یله کرده و سیگار دود می‌کردند. با دیدن کریم صدای »اهلن اهلن‌ِ»شان فضای محوطه‌ را پر کرد و به استبال آمدند. اینان علافانی بودند که روزی‌شان از تلکه کردن مسافران خارجی تامین می‌شد. پخت‌وپز و نظافت ساختمان به عهده‌ی زنانی بود که به شکلی نسبتی با آن‌ها داشتند.

این منطقه بدلیل قرارداشتنِ ویلای ام‌‌الکلثوم، خواننده‌ی مشهور مصر، به اسم او معروف بود.

صبح زود، هنوز تخت را ترک نگفته بودم که زنگِ در بصدا در آمد. در را باز کردم. خانمی میان‌سال، با لبخندی چندش‌آور و نازی شتری، دستش را به طرف صورتم آورد. خودم عقب کشیده و دستش را کنار زدم و به کریم که می‌پرسید کیه، گفتم:

نمی‌دانم.خودت بیا و باهاش صحبت کن.

کریم آمد و گفت:

نه ترس! آدم‌خور نیست. تا عصر این بساط ادامه خواهداشت و ده‌ها زن این چنینی زنگ آپارتمان را خواهند زد. این‌جا قاهره است.

همین‌طور هم شد مگر روز جمعه که از آن‌ها خبری نشد. دلیل نیامدن زنان، تعطیلی مردانشان از کار بود.

با تاکسی راهی مرکز شهر شدیم. کریم هوس گنجشک‌کباب کرده بود. رفتیم بازار مرغ‌فروش‌ها که معرکه بود. هر نوع پرنده و چرنده‌ای، زنده‌اش در آنجا یافت می‌شد. بوی گندی همه جا را فراگرفته بود.

تیر کریم به سنگ خورد. گنجشکی در کار نبود. در عوض تعدادی سار خرید. فروشنده همان‌جا سر آن‌ها را برید. به خانه که برگشتیم، سارها را به عمله اکره‌ی ساختمان سپردیم که پس از تمیز کردن آن‌ها را در تابه سرخ کردند.

غذا خوردن کریم تماشایی بود. دو سه سار سرخ شده را، درسته توی لواشی می‌پیچید، گاز می‌زد و می‌جوید تا له شود. بعد استخوان‌های خردشده را تف می‌کرد. صادق هم که بدتر از من دندا‌ن‌های درست و حسابی نداشت، از او تقلید کرد. لاشه‌ی استخوانی توی دندان ناسالمش فرو رفت. از درد بخود پیچید. تمام شهر را برای یافتن کاشه‌ کالمین، داروی مورد دلخواه او، زیر و رو کردیم . کسی آن دارو را نمی‌شناخت و صادق هم جز کاشه کالمین به مسکن دیگری رضایت نداد. دو روز گرفتار دندان درد بود.

ترافیک شهر، وحشتناک بود. وحشتناکتر از تهران. کمبود وسایل نقلیه‌ی عمومی توی چشم می‌زد. از همه‌جای اتوبوس‌ها آدم آویزان بود. مسافران مرد و اغلب جوان، دستشان را به جایی از اتوبوس بند می‌کردند و نوک پای‌یشان به نقطه‌ای دیگر تکیه می‌دادند و در حال نیمه آویزان با اتوبوس بحرکت در می‌آمدند. مقابل در عقبی، نیم استوانه‌‌ای از انسان‌ها به شعاع درازی دست یک انسان تشکیل شده بود. گاهی یکی از مسافران تکیه‌گاهش را از دست می‌داد و روی اسفالت پخش می‌شد. حتا روی پنجره‌های باز اتوبوس‌ها نیز نوجوانان نشسته بودند.

حرکت اتوبوس‌های بنز ساخت ایران توی خیابان‌های قاهره چشم‌گیر بود. بعد فهمیدیم که که آن‌ها بخشی از کمک‌های یک‌میلیارد دلاری شاه ایران به دولت مصر است. اتوبوس‌های اهدایی ایران، تسهیل فوق‌العاده‌ای در جابجایی مردم قاهره فراهم آورده بود. آن وقت بود که متوجه دلیل خوش‌رفتاری مصریان با خودمان شدیم.

فقر و فحشاء چشمگیر بود. عکس تمام قد سادات مانند هر کشور دیکتاتوری دیگری، در جاجای شهر دیده می‌شد.

روزی با تاکسی راهی اسکندریه بودیم. از مقابل یکی از همان عکس‌های تمام قد سادات گذشتیم. دوستم شیشکی برای سادات بست. راننده سخت عصبانی شد. تاکسی نگه داشت و به دوستم حمله کرد. اگر کریم نبود مسلمن کار به جاهای باریک کشیده می‌شد.

تورم اقتصادی و فساد اداری آشکارا به چشم می‌خورد. قاچاق ارز رواج کامل داشت. پول رسمی مصر را به راحتی می‌شد در بازار سیاه به نیمه بها خرید.


۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

سفر شیراز

 در خیابان عباس‌آباد یا داریوش «شریعتی» به حسن ابریشیمی بر ‌می‌خورم. او از کوهنوردان قدیمی همدان‌است و چند سالی بزرگتر از من. ما به پیروی از برادرزاده‌های‌اش، او را عم‌حسن‌ می‌نامیم. عم‌حسن می‌گوید:
نفر ایستاده: پرویز اسماعیل‌زاده. نشسته‌ها: حسن ابریشمی، علی مشعل، اصغر ابریشمی، تقی رئوفی و صادق ابریشیمی
راهی شیرازیم به قصد بازدید از غار شاپور. علی‌اصغر ذکریان (کفاش) سید محمد حوائجی (شیشه‌بر)، سید یحیا (نقاش قالی) و تقی رئوفی (آموزگار) موافقت خویش را با سفر اعلام کرده‌اند. کارهای اداری مانند گرفتن کمک‌هزینه‌ی مختصری از سازمان تربیت‌بدنی و معرفی‌نامه‌ای به امضای فرماندار کل، روسای آموزش‌وپرورش، شهربانی، ژاندرمری و سازمان تربیت‌بدنی را تهیه کرده‌ام. این‌جور نامه‌ها برای سفرهای دسته‌جمعی لازم است. ممکن است ساواک یا نیروهای انتظامی به سراغ ما بیایند.
راستی امکان دارد اکبر، اصغر و صادق هم بما به پیوندند. تو چه‌طور؟ 
جوابی ندارم. نه منفی و نه مثبت. آماده‌ی چنین پیشنهادی نبودم. اما آرزوی دیدن اصفهان و شیراز، آتش به جانم می‌افکند. دلم می‌خواهد هم منارجنبان را از نزدیک به بینم و هم مسجد شاه و سی‌و‌سه پل را. مگر نه این که در کتاب کلاس پنجم‌مان نوشته بود:
تافته‌های تو که نام‌اش زری است/ داغ دل سینه‌ی هر مشتری است
اما می‌ترسم سفر، زهرِمارم شود. با همراهیان تفاوق فکری ندارم. موضوع را با پرویز اسماعیل‌زاده در میان می‌گزارم. او می‌گوید برویم و به آن‌ها می‌پیوندیم، علی‌رغم همه‌ی ناخوانی‌هایِ میان ما و آنان.
عم حسن جیپ استیشنی را با راننده به مبلغ ۱۸۰۰ تومان برای دو هفته کرایه می‌کند. مخارج خواب و خوراک راننده و هزینه‌ی‌ بنزین نیز به عهده‌ی ماست. جیپ استیشن، بازمانده‌ی جنگ دوم جهانی است. روز موعود فرا می‌رسد. با راننده می‌شویم، یازده نفر. همه، هم‌دیگر را می‌شناسیم. من با پرویز هم‌خرج می‌شوم، حوائجی شیشه‌بر با علی‌اصغر کفاش و مابقی با عم‌حسن. صبح زود همدان را به سوی ملایر ترک می‌کنیم. جیپ کذائی با سرعتی خرگوش‌وار می‌نالد و بجلو می‌رود. حدود یک بعد از ظهر وارد ملایر می‌شویم. هوا سرد است و بادی سوزانی می‌وزد. برای خوردن ناهار به پارک ملایر می‌رویم. پتو به دوش و در پناه ماشین، لرزان لرزان بساطمان را پهن می‌کنیم که هم خسته‌گی‌مان در شود و هم چیزکی بخوریم. هم‌سفران همه غذای آماده با خود آورده‌اند بجز من و پرویز که با روشن کردن پریموس سفری‌، کته‌ای بار می‌گذاریم. علی آقا و عم‌حسن، به کته بارگذاشتن ما در آن باد و سرما می‌خندند و سر بسر ما می‌گذارند. کته را نیم‌پز می‌خوریم تا از غافله عقب نمانیم. علی‌آقا مشعل، دست‌ها را بالا می‌برد می‌گوید:
خداوندگارا شکرت که مرا با محمد و پرویز هم‌کاسه نکرده‌ای!
همه می‌خندند.
ملایر را که ترک می‌کنیم. بارش برف شروع می‌شود. برف‌پاکن‌های ماشین، از کار افتاده‌اند. تلاش‌ علی آقا برای بکار انداختن آن‌ها بی‌فایده‌است. عم‌حسن طنابی به برف‌پاکن‌ها می‌بندد و از من می‌خواهد که سمت چپ راننده به‌نشینم. یک سر طناب را بدست من می‌دهد و سر دیگرش را خودش که در سمت راست راننده‌ نشسته است به دست می‌گیرد. ماشین براه می‌افتد. عم‌حسن می‌گوید:
ارّه!
 من می‌گویم:
تیشه!
 با ارّه تیشه کردن ما، برف‌های نشسته بر روی شیشه‌ی ابوقراضه کنار می‌رود و علی‌آقا پیش‌روی خودش را می‌بیند.
صدای خنده داخل ماشین را پر می‌کند.
من از فرصت پیش آمده استفاده می‌کنم و سر به سر علی‌آقا می‌گزارم و می‌خوانم:
ماشین میرزا ممدلی
هم‌راهان جواب می‌دهند:
نه بوق داره نه صندلی.
شاد و خوشحال وارد الیگودرز می‌شویم. سال کهنه چند ساعتی دیگر به نو تبدیل خواهد شد. از هفت‌سین خبری نیست. یک‌راست به شهربانی الیگودرز می‌رویم. قرار است شهربانی‌ها، پاسگاه‌های ژاندارمری و ادارات آموزش‌وپرورش بین راه مکانی برای سکونت در اختیار ما بگذارند. برف هم‌چنان می‌بارد. بساطمان توی اتاقی که شهربانی در اختیارمان می‌گزارد پهن کرده، چیزکی می‌خوریم و از خسته‌گی، زود بخواب می‌رویم.

اسفند ۱۳۳۹
ادامه دارد

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

تولید برق از نیروی حاصل از امواج دریا

شورای شهر نی‌نِس‌هامن، یکی از شهرداری‌های مناطق استکهلم بزرگ به منظور استفاده از انرژی تجدید شونده و پاک، تصمیم به احداث ۵۰ واحد نیروگاه برق بادی و ۲۰۰۰ واحد نیروگاه برق با استفاده از نیروی حاصل از امواج دریای شرقی را «بالتیک» دارد. لیلیا باتلیان از حزب سوسیال‌دموکرات و عضو شورای شهر نی‌نِس‌هام می‌گوید: با این کار ما قصد داریم منطقه‌ی خودمان را تبدیل به مرکز تولید انرژی تجدید شونده کنیم. طرز کار ژنراتورهایی که با استفاده نیروی حاصل از امواج دریا بکار می‌افتند اینست که ژنراتورها را در عمق دریا، روی پایه‌ای بتونی نصب می‌کنند. یک وایر قدرت‌مند «بویه» یا جسم شناور موجود در سطح آب را به اهرم موجود در داخل ژنراتور «آهن‌ربایی قوی» وصل می‌کند. امواج شدید ناشی از وزش بادهای منطقه ای، جسم شناور موجود در سطح دریا را بالا و پایین برده و وایر متصل به‌ آن سبب بحرکت در آمدن ژنراتور مستقر در ته دریا می‌گردد. وزن هر یک از این ژنراتورها حدود ده تن می‌باشد. این کار با همکاری ماتس لِیّون، پژوهشگر و استاد دانشگاه اوپسالا در زمینه‌ی استفاده از نیروی حاصل از امواج دریا انجام می‌گیرد. مطالعات مقدماتی نشان می‌دهد که با استفاده از امواج دریای شرقی می‌شود سالیانه ۲۴ تراوات ساعت TWhبرق تولید نمود. جالب این‌که به گفته‌ی بیلی یوهانسون نیروی برق حاصل از یک نیروگاه اتمی متوسط حدود ده تتراوات ساعت در سال است. ترجمه و تخلیص از روزنامه‌ی داگنز نی‌هِتر، استکهلم توسط محمد افراسیابی

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

جامعه‌ی بی بحران

ایده‌ی وجود جامعه‌ی بی‌بحران، ایده‌ای غیر واقعی است. این چنین جوامعی را فقط فاشیست‌ها، کمونیست‌ها و Scientologs ساینتولوگ‌ها تبلیغ می‌کنند। پروفسور اسکِور سورلین به نقل از روزنامه‌ی دی‌ان سوئد نمونه‌ی بارز این نوع اندیشیدن را در این‌جا می‌توانید بخوانید پی‌نوشت ادعاهای اصول‌گرایانی خودمانی در امن کردن جامعه‌ی ایران با اعمال خشونت بی‌شباهت به ادعاهای مکاتب بالا نیست؟ نمونه‌ی بارز این‌گونه اندیشیدن را می‌توانید در این‌جا بخوانید غیر قابل تصور از بد، بدتر هم هست. آیا نیازی به تاکید روی این مطلب وجود دارد؟ من از وجود تورمی با نرخ «پانصد درصد» در کشور زیمباوه در تعجب فرو رفتم. حالا در تلگرام تازه‌از‌ از ت‌ت می‌خوانم که که نرخ تورم در به«۲۳۱ میلیون درصد» رسیده‌است و مفهموم غیر قابل تصور برایم غیر قابل تصورتر‌ می‌شود. هانه خول‌در به نقل از روزنامه‌ی دی‌اِن استکهلم سوئد نمون

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

مشترک گرامی، شماره‌ای که گرفته‌اید در دسترس نمی‌باشد.

چندی است تماس تلفنی با ایران افتضاح‌ شده است. به بخشید افتضاح‌ بود، افتضاح‌تر شده است. هر شماره‌ای را که می‌گیری خانمی با صدایی نیمه عصبابی می‌گوید: مشترک گرامی! شماره‌ای که گرفته‌اید در دست‌رس نمی‌باشد. لطفن دیگر شماره نگیرید! یا اصلن منکر وجود شماره‌‌ی مورد نظرت در شبکه‌ی تلفن مخابرات "عِلّیه" می‌شود، شماره‌ی تلفنی که سالیان سال با آن در تماس بوده‌ای. گاهی هم می‌گوید: تلفن مزبور بدلیل ندادن وجه آبونمان، خط تلفنی‌اش قطع شده است. از همه جالب‌تر وقتی است که شماره‌ی گرفته شده متعلق به خودت باشد و همسرت از آن سوی خط چند لحظه پیش با تو تماس داشته و درخواست انجام خدمتی از تو کرده است و منتظر نشسته است که تو نتیجه‌ی کار را به او تلفنی اطلاع دهی. انتظاری بس عبث! کاری که به تعویق می‌افتد. در تهران هم‌کاری داشتم که در روزهای جوانی من، او میان‌سالی را پشت سر گذاشته بود و به همه چیز نق می‌زد. آن روزها تازه دسترسی به تلفن‌های شهرستان‌ها از تلفن شخصی امکان‌پذیر شده بود و برای اولین این امکان به مشترکین داده شده بود که با گرفتن پیش‌شماره‌ای بدون مراجعه به مخابرات شماره تلفن دل‌خواهت را خودت از تلفنی که در اختیار داشتی بگیری، کاری که در عمل بس مشکل بود بدلیل ترافیک سنگین. زنده‌یاد خواجه‌زاده می‌گفت: دولت شاهنشاهی نه برای رفاه ما و یا سهولت ارتباط تلفنی اقدام به چنین تاسیسی کرده است، نه دولت آریامهری می‌خواهد مردم آن‌قدر گرفتار باشند که فرصتی برای اندیشیدن به کارهای دیگری نداشته باشند و روی این اصل هم به ایجاد چنین سرویسی اقدام کرده است. در گذشته که ما مشکلی نداشتیم. شماره‌مان را به اداره‌ی مخابرات می‌دادیم، چند لحظه‌ای صبر می‌کردیم تا ارتباط برقرار شود. در ضمن کارهای روزامره را نیز انجام می‌دادیم. حالا چه باید گفت؟

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

فساد اداری

بعد ظهر یکی از روزهای داغ مرداد ماه سال ۱۳۶۰ خورشیدی بود. پس از انجام ماموریت بازرسی در گمرک غرب تهران، راهی خانه‌ بودم. اتومبیلم بدلیل ماندن زیر آفتاب داغ تبدیل به یک سونای واقعی‌اش کرده بود. مدتی درهای آن را باز گذاشتم تا داغی آلوده به بوی چرم و لاستیک و بنزین حبس شده در آن بیرون رود و از داغی چرخه‌ی فرمان که دستم را می‌سوزاند، کاسته شود. عرق از همه جای بدنم جاری‌ بود. استارتی زدم و اتومبیل براه ‌افتاد. جاده‌ پر از همه‌گونه وسایط نقلیه بود و همه‌گی نیز سخت عجله داشتند. عجله‌ی راننده‌گان کامیون‌ها؛ خدایان جاده‌ها؛ از همه بیشتر بود. نیمی از پهنای جاده را گرفته‌بودند و اصبن پروای دیگرانشان نبود. راهی نپیموده بودم که هیکل انسان تنهائی در کنار جاده توجهم را جلب کرد. مردی میان سال و کیف بدست در زیر آفتاب ظهر تابستان، انتظار وسیله‌ی نقلیه‌ای را می‌کشید تا او را از آن جهنم دود و آهن دور کند. ترمزی کردم و مسیرم را به او ‌گفتم. در را باز کرد و در کنارم جای گرفت. بعد سلام و علیکی ‌پرسیدم: باید کارمند گمرک باشید، مگرنه؟ گفت: بودم. اخراجم کردند و حالا حق‌العمل‌کاری می‌کنم. گفتم: خب، چه از این بهتر؟ زحمت کمتر، درآمد بیشتر. پرسید: شما هم حق‌العمل‌کار می‌کنید؟ گفتم: نه! هنوز اخراجم نکرده‌اند قیافه‌اش سخت آشنا می‌نمود. توی ذهنم دنبال نام و نشانش می‌گشتم که بوق شیپوری کامیونی به زمان حال بر ‌گرداندم. مسیرم را اصلاح کردم. کامیونچی بوق ممتد دیگری‌زد. مطمئن هستم که تشکری نبود. در سرزمین من صاحبان قدرت را رسم بر تشکر کردن نیست. بی‌شک باید فحش آبداری نثار آباء و اجدادم کرده باشد. خودم را به همسفرم خودم را معرفی کردم و اسمش را ‌پرسیدم. گفت: قدک‌ساز. خشکم ‌زد. وراندازش کردم و ‌پرسیدم: کی از زندان آزاد شدی؟ جواب داد: انقلابیون آزادم کردند. درها که گشوده شد من هم بیرون آمدم. سه سالی می‌شود و تا بحال هم کسی دنبالم نیامده‌است. محض اطمینان خاطر ‌پرسیدم آیا مرا شناخته است. جوابش مثبت بود و اضافه کرد: روز از نو، روزی از نو. هر چه داشتم بر باد رفت. به میدان آزادی ‌رسیدیم. قدکساز پیاده ‌شد‌ و در انبوده مسافران منتظران تاکسی گم ‌گردید. و من به یاد آن روزی ‌افتادم که رئیس اداره‌‌ی حقوقی و قضایی گمرک ایران، سیگار بدست و عصبانی جلوی اتاقم سبز شد و گفت: ممد! زود برو بالا! مدیرکلت احضارت کرده‌است. گفتم: چرا مدیرکل من؟ رییس اداره تویی با همه مزایایش و من یک کارشناس. با خنده گفت: مدیرکل توست! زود برو که با تو هم سر لج نیفتد! وارد اتاق مدیرکل شدم. مجلسی معاون او، با لبخندی جواب سلامم را داد و گفت: باز مژدهی کلک خودش را زد! مهندس داوودی گفت ایرادی ندارد. ولی خود مژدهی هم حتمن باید بیاید. سپس رو بمن کرد و گفت: درب خروج گمرک غرب شعبه دو، کالایی را به ظن قاچاق توقیف کرده است. منتظر ما هستند. شاید کارمان تا عصر بطول انجامد. بخانه خبر بده.

شرایط حقوق انسانی در سودان روز به روز بدتر می‌شود

مقاله‌ای از مجله‌ی عفو بین‌الملل
برگردان: محمد افراسیابی

علی‌رغم معاهده‌ی صلح دارفور که پنج ماه پیش به امضاء رسیده است، حملات نظامی ادامه دارد. انسان‌ها در گریزند و شرایط امنیتی منطقه، بد و بدتر می‌شود. اتحادیه‌ی آفریقا تاکنون نتوانسته است مردم منطقه را زیر پوشش حمایتی خویش بگیرد. سازمان عفو بین‌الملل، تقاضای خویش را مبنی بر جلب رضایت دولت سودان بر صدور اجازه‌ی ورود نیروهای صلح سازمان ملل به منطقه، تکرار می‌کند. گزارش سازمان عفو بین‌الملل تحت عنوان "سودان برای امنیت می‌گرید" به ما تصویر وحشنتاکی از به بازی گرفتن حقوق بشر در آن منطقه می‌دهد. دولت سودان بزرگترین حمله‌ی نظامی خود را در یک‌ساله‌ی اخیر که بیشتر هم شامل بمباران‌های هوائی می‌شود، در شمال دارفور انجام داده‌است. حملاتی کورکورانه و نامتناسب که با بی‌توجهی کامل به اصول حقوق بشر انجام شده و بارها مردم غیرنظامی هدف حمله خود قرار داده‌است. از آن‌جمله می‌توان به بمب‌باران‌های آگاهانه‌ی مدارس و مراکز بهداشتی اشاره کرد. بر اساس اخبار رسیده، گروه ملیشیای"جانجاوید" کنترل کامل منطقه‌ی غربی دارفور را که پس از پاکسازی ۲۰۰۴‌ـ‌۲۰۰۳ از اهالی بومی، کاملن به دست گرفته‌اند. پناه‌جویان داخلی که به اجبار بدیگر نقاط دارفور رانده شده‌اند، مانند افراد زندانی در محوطه‌های بسته نگه‌داری و تحت نظر بوده و مدام در معرض کشتار، آدم دزدی‌ و تجاوزات جنسی قرار دارند. اخیرن زد و خوردها به مناطق شرقی دارفور هم کشیده شده است. حملات گروه می‌لی‌شا‌ی جانی‌جاوید به مردم عادی در چاد، منطقه‌ی مرزی دارفور که در اواخر سال ۲۰۰۵ شروع شده بود، هنوز پایان نگرفته است. کشمکش با دخالت مسلحانه‌ی گروه‌های مسلح مخالف دولت سودان، که با یارگیری از بین پناهنده‌گان صورت می‌پذیرد، وضع را اسفناکتر کرده‌است و موجبات گسترش خشونت به خارج از مرزهای سودان شده است. نیروهای صلح سازمان وحدت آفریقا AMIS نشان داده‌اند که توانائی جلوگیری و مقابله با خشونتی که دولت سودان و گروه میلیشیای جان‌جاوید (Janjawid militia ) نسبت به مردم عادی اعمال می شود را ندارد. آنان حتا از اجرای وظیفه‌یی که به آنان محول شده‌است، یعنی بررسی نقض آتش‌بس، نیز ناتوانی نشان داده‌اند. رنجی وحشتناک به مردم دارفور روا شده است. بهمین سبب باید کمیته‌ی اجرائی سازمان ملل و سازمان وحدت آفریقا فشار خویش بر دولت سودان افزایش داده و آن را مجبور به پذیرش نیروهای حفظ صلح سازمان ملل نمایند. بهمین شکل نیروهای صلح سازمان وحدت افریقا نیز اجازه‌ یابند تا با افزایش منابع لازم، فراهم سازی امکانات لازم جهت اجرای ماموریت محوله به آنان، آماده شود.

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

"روشن‌ فکر"

صبح کله‌ی سحر خانه را ترک کرده بودم تا بموقع به اداره برسم. حدود هشت بعد از ظهر بود که خسته و کوفته اداره را ترک کردم. حوصله‌ی هیچم نبود جز رسیدن به خانه، دیدار همسر و بچه‌ها. خوردن غذایی و سپس استراحتی.

سوار اولین تاکسی‌ای که جلوی پایم توقف کرد شدم. در صندلی جلویی، خانمی نشسته بود و با راننده سخت مشغول گفت‌وگو بود. خانم که پیاده شد، من ماندم و راننده که شاید دو، سه سالی از من جوان‌تر بود. توی عوالم غرق بودم که رانند مرا مورد خطاب قرار داد و پرسید:

خانم را شناختی؟

نه! غرق افکار خودم بودم. متوجه صحبت‌های شما هم نشدم.

خانم فروهر بود.

نمیشناسمش.

مادر لیلا فروهر .

ایشان را هم نمی‌شناسم.

راننده به عقب برگشت، نگاهی به سر و هیکلم کرد و متعجبانه پرسید:

تلویویزن ندارین؟

چرا. یک عدد بیست و هشت اینچی رنگی و یک عدد هم سیاه و سفید.

به تلویزیون نگاه هم می‌کنی؟

ای! گاهی!

سینما می‌ری؟

گه‌گاهی. اما نه به تماشای فیلمای فارسی. نه حوصله‌ی سه ساعت توی صف واسادن دارم و نه اعتقادی به خرید بلیت از بازار سیاه. بعدش‌ام باید کلی اعصاب خرد کنم تا بفهمم فیلمه چه پیامی داشته. درده می‌شناسم اما چه چاره‌اش مشکله.

نگاه راننده به‌من، همان نگاه عاقل اندر سفیه بود که با خودش می‌گفت «این دیگر چه آدم عوضیه که به تور ما خورده!»

به مقصد رسیدم. کرایه‌اش را دادم و پیاده شدم. خانه که رسیدم داستان را تعریف کردم. دختر ده، یازده ساله‌ام گفت:

بابا! لیلا فروهر همونه که ادای گوگوشو در میاره.

یاد حرف آقای صابری رئیس بانک ملی شازند افتادم در جواب یکی از آشنایانش که ‌گفت:

دیشب گوگوش توی تلویزیون برنامه داشت. می‌دونید که بچه‌ها همه عاشق گوگوش‌اند و پای تلویزیون میخ‌کوب شده بودند.

آقای صابری گفت:

والله دروغ چرا. پدر بچه‌ها هم عاشق هنرنمایی گوگوش هستند اما از ترس مادر بچه‌ها خودشان را به کوچه‌ی علی چپ می‌زنند.

این در این‌جا نوشته بودم با همین عنوان "روشن‌فکر"।

در واقع قصدم اشاره‌ای نقادانه بود به نگرش خودم به دنیای اطرافم امروز سری به آن‌جا زدم و متوجه شدم که کسانی دو سه سال پس از انتشار نوشته، آن را خوانده و نقدش کرده‌اند।

انتقادات اعم از مثبت یا منقی برایم جالب بود و نظرات داده شده مسلمن بسیار محترم اما آن‌چه مورد توجه منقدین محترم واقع نشده است از قرار زیر است:

۱- عنوان "روشن‌فکر" .نوشته.

۲- اصل ماجرا که منِ مدعیِ روشن‌فکری، نه لیلا فروهر را می‌شناخته‌ام و نه مادرش را که هر دو از هنرمندان دوران جوانیم بوده‌اند. پس داوری و قضاوتی هم در مورد هنر و هنرمندی آنان نمی‌توانسته‌ام داشته باشم.


۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

سفر مصردر آن روز و امروز

(اینجا) را می‌خواندم.  یاد اولین مسافرتم به خارج از ایران در ذهنم جان گرفت. سال ۱۹۷۵ میلادی دولت شاهنشاهی، ورود اتومبیل‌های دست دوم خارجی مدل ۱۹۷۳ به پائین را توسط مسافران آزاد اعلام کرد. سیل مسافران ایرانی به اروپا و امارات عربی برای وارد کردن اتومبیل روان شد. بنگاه‌های فروش اتومبیل نیز وارد عمل شدند و سهمیه‌ی مسافرانی را که بدلیلی شخصن قصد وارد کردن اتومبیل را نداشتند، ‌خریدند و از میان سودی سرشار به جیب زدند. حالا چرا دولت اجازه ورود ماشین نو را نمی‌داد مسئله‌ی دیگری است که همیشه مردم از علت و چگونه‌گی تصمیم‌های پشت پرده در سر زمین من محروم بوده‌اند. مدتی پیش ما اتومیبلمان را به این قصد فروخته بودیم که هرگز اتومبیلی نخریم. فکر می‌کردیم علاوه بر صرفه‌جویی مادی به حفظ محیط زیست هم کمکی خواهیم کرد. اما اشتغال هردوی ما و داشتن دو کودک سه و پنج‌ساله، دوری محل کار، همسرم محل کارش بیمارستان راه آهن بود و دیگری در مرکز شهر، سپردن بچه‌ها به مهد کودک و اجبار من به انجام اضافه‌کار هم بدلیل درآمدی‌اضافی و هم سنگینی کار، رویای دنیای بدون اتومیبل را بر ما حرام کرد. یکی از همکاران که با هم رابطه‌ای صمیمانه بهم زده‌بودیم، دوست دوران کودکی‌اش ساکن کویت بود/ حالا هم هست و بارها او را به کویت دعوت کرده‌بود. اما دوست من ترس از سفررا از حافظ شیرازی به ارث برده بود و متاسفانه فقط در این خصیصه با حافظ وجه اشتراک داشت. از این رو همیشه گرفتاری اداری را بهانه قرار میداد. اما در نهایت رضا داد تا با هم روانه‌ی کویت شویم. دوستش در فرودگاه به استقبالمان آمد. مستقیم به بازار رفتیم. بازار را به ما نشان داد و برای صرف ناهار راهی خانه‌اش شدیم. فردای آن روز توی بازار قدم می‌زدیم. سیگارمان تمام شده بود. از مغازه‌ای بوکسی سیگار وینستون خریدیم ولی فروشنده پولی از ما نگرفت و بهانه آورد که صاحب مغازه کریم است من اینجا کاره‌ای نیستم. جایی دیگر نشستیم و دوستم لیوانی چای خورد و من نوشابه‌ای. باز هم پولی از ما نگرفتند. نهایت معلوم شد که در همان گردش کوتاه روز قبل، کریم به همه‌ی مغازه‌داره‌ها سفارش کرده بود که از ما پولی گرفته نشود مگر اجناسی که به عنوان سوقاتی خریداری کنیم. چند روزی کویت بودیم، اتومبیلی خریدم. دیگر نه ما کاری نداشتیم و نه کویت جایی برای دیدن داشت. کریم اصرار داشت که سفری به سوریه و مصر کنیم. پیش از سفر به کویت، یکی از همکارانم که پس از سفر حج عمره راهی مصر شده بود از رفتار بد ماموران کنترل گذرنامه‌ی مصری با ایرانی‌ها سخت عصبانی و دلخور بود و می‌گفت:
 تا افسر گذرنامه چشم‌اش به عبارت دولت شاهنشاهی در گذرنامه‌ی من افتاد، با حالتی تمسخرآمیز آن را بالا و پایین کرد و گفت: شاهنشاهی شاهنشاهی!
و کلی ما را مسخره کرد.
ولی ما راهی مصر شدیم از طریق سوریه. دو روزی در دمشق بودیم. در نظرمان بود سری هم به بیروت بزنیم که بدلیلی شدت جنگ و سرازیر شدن جنگ‌زده‌گان به دمشق، منصرف شدیم. توی فرودگاه‌ قاهره نیز چون دیگر کشورهای عربی سه نوع باجه‌ی پاس‌کنترل هست.
اولی ویژه‌ی «المواطنین»
 دومی ویژه‌ی«الاخوان العرب»
سومی برای «الاجنبیون».
ما لاجرم توی صف اجنبی‌ها ایستادیم. وقتی‌ به جلوی باجه رسیدیم با «السلام علیک» محکمی پرسیدم:
مگر نه این‌که قرآن همه‌ی مسلمانان را برادر می‌داند؟
افسر پاس‌کنترل متعجبانه نگاهی بمن کرد و پرسید:
چطور مگر؟
به نوشته‌ی «الاجنبیون» بالای سرش اشاره کردم و گفتم: من فکر می‌کنم بهتر بود می‌نوشتید «المسلمون»!
افسر نگاهی به گذرنامه‌ام انداخت و گل از گل‌اش شکفت. گذرنامه‌ام را به افسر باجه‌ی بغلی نشان داد و به عربی گفت:
به بین این آقاهه ایرانیه! و روی‌اش به من برگرداند و پرسید:
آن‌ها هم با تواند؟
در جواب‌اش گفتم:
بله! همه ایرانی هستیم و گذرنامه‌های دوستانم را نیز به او دادم. گذرنامه‌ها را نگاه کرد و با صدای بلند و به عربی گفت:
چشممان روشن! خوش آمدید!
و مُهرش را روی گذرنامه‌ها‌یمان کوبید، از جای‌اش بلند شد و دو باره گفت:
چشممان روشن! خیلی خوش آمدید! هر جا رفتید حتمن بگویید که ایرانی هستید! ما مصری‌ها ایرانی‌ها را دوست می‌داریم. و هر جا رفتیم بواقع چنین بود مگر در آرامگاه عبدالناصر که با ما نامهربانی کردند و بدرون راهمان ندادند. اما زمانی که کریم بالای قبری که در بیرون آرامگاه بود، نشست و فاتحه‌ای خواند، همان نگهبان بدعنق جلو آمد و از ما پرسید:
مگر شما مسلمانید؟
کریم که زبان عربی را خوب تکلم می‌کند و از رفتار او هم خیلی دلخور بود، گفت:
برو گم شو! بتو مربوط نیست که من چه دینی دارم.
اما نگهبان معذرت خواست و از ما خواست که بدرون آرامگاه برویم. گویا فکر کرده بود ما یهودی هستیم. ولی کریم سخت عصبانی بود.