۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه
۱۳۸۷ خرداد ۷, سهشنبه
آشنائی من با قلم (بخش ۱)
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سهشنبه
برخورد
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
پیشداوریها
معلم سرکلاس از تفاوت فرهنگها و رفتار انسانها در جوامع مختلف سخن میگفت:
شاید بخشی از رفتار ما سوئدیها برای شمای غیر سوئدی، عجیب جلوه کند، مگر نه؟
شاید بعضی از شما ما را انسانهای عجیب و غریبی توصیف کنید، اینطور نیست؟ و توضیح داد که برای پرهیز از این نوع پیشداوریها، انسانها باید با دیگر فرهنگها آشنا شوند و نمونهای آورد از پیشداوریهای مرسوم در مور خانوادههای خارجیتبار.
داستان از این قرار بوده است که همسایهی خارجی، هر از گاهی ملافههای سرخرنگِی را در مقابل آفتاب برای خشک شدن، پهن میکرده است. سوئدیهای دور و بر، انگاشته بودند که چون خوردن گوشت ذبح غیراسلامی برای مسلمانها حرام است پس آنها هر هفته گوشت مورد نیاز خود را با کشتن گوسفندی در وان حمام آپارتمانشان، تأمین میکنند و رنگ قرمز ملافهها هم اثرات خون گوسفند است. ولی بعد معلوم میشود که دلیل قرمزی ملافههای کذائی چیز دیگری است.
بلا فاصله دختر جوان هموطن هم کلاسیام رو بمن کرد و گفت :
میبینی آقا؟
چی را؟
قضاوت این انسانهای متمدن را نسبت بما را؟
گفتم:
خوب دلیلش همانطور که معلممان گفت، عدم آشنائی مردم با فرهنگ ما میتواند باشد. مگر خود ما چنین پیشداوریهائی در مورد دیگران نداریم؟
پرسید:
مثلن؟
در مورد افغانیها، سنیها، ترکها و...
شما هم حتمن شایعهی آن افغانی را شنیدهاید که بدلیل ترس از دست دادن فرصت، دست خانمی را بخاطر النگوهایش، از آرنج قطع کرده بوده است.
گفت:
این که شایعه نبود، واقعیتی بود که همه میگفتند.
پرسیدم:
تو خودت شاهد قضیه بودی؟
من نه، ولی مامان از دوستش شنیده بود. ایشان هم آدم مطمئنی است و دروغ نمیگوید.
دوست مادرت چطور؟ خودش با چشمهای خودش دست قطع شدهی آن خانم را دیده بود؟
اوا آقا چه سوالاتی میکنید. تا نباشد چیزکی / مردم نگویند چیزها.
معلم که متوجه بحث داغ ما شده است، ساکت بما مینگرد، همکلاسیهای غیر ایرانی هم.
معلم پرسید:
محمد داستان چیست؟ به سوئدی بگو تا دیگران هم استفاده کنند!
دادستان را شرح میدهم. معلم تبسمی میکند و سرش را تکان میدهد. خانم جوان عصبانی است و برخی از همکلاسیها فارس زبان نیز.
میگویم:
بسیاری از افغانهای پناهنده در ایران، چون خود ما دارای تحصیلات عالی هستند. در ایران خبری از کمکهزینهی اجتماعی و این جور حرفها نیست. هر کسی باید خود، نان روزانهاش را در بیاورد. بیشتر افغانها از راه کار عملهگی و چاهکنی، نان روزانهشان را در میآورند.
هم وطنی دیگر میگوید:
همهشان دزدند و آدمکش و بچهباز.
یاد آشنائی میافتم که در اوایل انقلاب در ختم پدرم با او آشنا شدم. ادعای مسلمانی و انقلابیگری داشت. او هم معتقد بود که مردان افغانیها همه بیغیرت هستند. چرا که زنهایشان را برای روسها گذاشته و خودشان آمدهاند ایران. باید همهی این بیغیرتها را از ایران اخراج کرد.
خودش تاجر آهن بود و ساکن خرمشهر. ارتش عراق که به ایران حمله کرد، آهنهایش را بار دو تریلی کرد و زد به چاک. ولی متاسفانه جان سالم بدر نبرد. عراقیها هم جانش را گرفتند و هم دارائیاش را.
بهار ۱۹۸۸
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه
همشهری
بزرگان به زیر دستان نظری ندارند و ثروتمندان را دلنگرانی فقیران نیست و حرفهائی مشابه آن.
هم او میدانست که دروغ میگوید و هم من، پس جوابی نگفتم. اما او ادامه داد:
مادرم مرد و تو، نه خبری گرفتی و نه در سوکواریم شرکت که تسلیتی بهگوئی.
گفتماش:
اولن، خدایش بیامرزاد!
دومن، من و تو که سال و ماه از همخبری نمیگیریم، از کجا باید میفهمیدم که مادرت مردهاست تا به سوگواری تو بیایم.
سومن، مادر من هم مرد! اما جاری بر سر کوی و بازار نزدم که مردم مادرم مرده است, بدلداری من بیائید چرا که او عزیز من بود نه عزیز دیگران که نه من آنها را میشناسم و نه آنان مادر مرا.
من انتظاری از ناآشنایانِ همزبان، ندارم که بییایند و به ریا، با منِ مغمومِ مادر از دستداده، همدردی کنند.
پرسید:
چرا بهدروغ؟
گفتماش: بهاین دلیل که تا من ترا نشناسم و با تو رابطهای عاطفی برقرار نکرده باشم چطور میتوانم درکات کنم و...
گفت:
این باور تو اشتباه محضاست. انسانها و بخصوص ما ایرانیان، نسبت بههم یکنوع سمپاتی، همدلی و همبستگی عاطفی داریم که نزد دیگر ملل، نمونهاش دیده نمیشود.
گفتم:
آفتاب آمد، آمد دلیل آفتاب. و دلیلاش حضور من و تُست، در این غریبِآباد که نه از هم حالی میپرسیم و نه چشم دیدنِ همدیگر را داریم.
بههمین دلیل خاص هم هست که پیرانهسر دربهدر، شدهایم و در این سرزمین پناهنده. آخر اغراق چقدر؟ کی به کی بیشتر میرسد. ما ایرانیان یا آنها. حرف را عوض کرد. و ادامه داد:
دوستان محبت کردند و مجلس ختمی شرافتمندانه برای آن مرحوم برگزار شد، تو که نیامدی! با رونقتر از ختم مرحوم پدر بود. تو بودی و دیدی که دوستان چهکردند. و یادم آمد که یکی نشسته بود و از واردین به مجلس عزا، فیلم میگرفت. بعدها برایم تعریف کردهبود که فیلم را بهایران فرستادهاست، با این توجیه که آنان، نپندارند که ما در اینجا تنهائیم و بیکس.
در اینجابود که با او آشنا شدم. در ادارهای، که کار رتق و فتق پناهجویان، یوگوسلاوی سابق را داشت، در سالهای ۹۰ مسیحی. آنگاه که مردم بالکان بهجان هم افتاده بودند و همسایه، همیسایه را میکشت و به زن و بچهی هموطن خویش تجاوز میکرد، بهنام، دفاع ازنژاد و دین و هزار مندرآوردی دیگر. همسایههائی که سالها با هم در زیر سایهی حکومت جابر، دوست بودند، همینکه فشار حکومت رفع شد، دقیقن مثل خودمان بعد از انقلاب و امروز در عراق، هر کس حاکمی شد با همان خصیصهی زشت حکومت مخلوع، تفنگی برگرفت و به نام آزادی، چه جنایتها که نشد شاید هم نکردیم.
شاعر ملی که دکترای روانشناسی دارد و عنوان استادی دانشگاه را هم، یدک میکشد، رهبر صربها شد و دستور قتل مردمانی بیگناه را صادر کرد. فقط بهاین دلیل که خونی دیگری در رگهایشان جاری بود و نمازگاهشان مسجد بود نه کلیسا..
بگذریم، همشهری قدیم و جدید من، تازه به شهر ما منتقل شده بود و در پی کار، از همان ادارهای سر درآورد که من موقتن در استخداماش بودم. قبل از شروع کار روزی بههمراه رئیس اداره برای معرفی به محل کار ما آمد. من بودم و جوانی که او هم ایرانی بود و داوطلبانه برای بهترشدن زبان محاورهایش، بعد از ظهرها به ادارهی ما میآمد. طرف، اصلن ما را تحویل نهگرفت که میاندیشید «اینجا هم ایران است و با رئیس اداره همراه بودن، امتیازیاست که فقط نصیب افرادی چون او میشود که در ایران صاحب مقامی بودهاست». انگار که دیگر ایرانیان مقیم این خاک، نه نامی داشتهاند و نه نشانی.
دو هفتهای بعد، سر و کلهاش پیدا شد. با ما دو نفر ایرانی سرسنگین بود. همکار جوانم گله کرد که «روزی او را با همسرش در خیابا ن دیده و سلامشان کرده اما سلامش بیجواب مانده است.
دلداریاش دادم و گفتم:
بباور من اصلن لزومی نداشت که سلامش کنی! ازین پس هم اگر برخوردی داشتی، به قول معروف، شتر دیدی ندیدی.
مدتی گذشت. باهم آشناتر شدیم. از لهجهاش، متوجه شدم که باید همشهری باشیم.
پرسیدم همدانی هستید؟
گفت: از کجا متوجه شدید؟
گفتم:
ته لهجهی همدانی دارید.
گفت که بزرگ شدهی شهر من است و متعجب که چطور من متوجه موضوع شدهام. بعدها از گذشتهها، افتخارات و مدارج تحصلیاش برایم گفت و بزرگوارانه نصیحتام میکرد که:
بهجای این کار بهتر است درسی بخوانی و چون مدرکی بگیری. آنقدر گفت و گفت و پند داد و پز داد تا خسین به زبان درامد که بابا ممد آقا مدرک لیسانس دارد.
آنوقت پرسید:
حسین درست میگوید؟ پس چرا بمن نگفته بودی.
لاجرم مجبور شدم بهگویماش:
فکر کرده بودی که من تازه بارِ گوَنَ ام را زمین گذاشتهام؟ منهم در آن دیار درسی خواندهام، کاری داشتهام. در ایندیار نیز، در میان کاغذهای جمعکردهام، ورقهای دال بر گزراندن دورهی کارشناسی میشود پیدا کرد.
رویاش کمی کم شد.
و ادامه دادم اما وارد بازار کار شدن بحث دیگریاست که من نه سوئدی هستم و نه جوان. تا لب یشخن بگشایم، ارباب کار میفهمد خارجی هستم. بگذریم که اسمم گواه مطلق خارجی بودنم هست و مسلمانی.
اما او راه از چاه بهتر از من میشناخت. خوشبختانه کار و بارش گرفت.