۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

آشنائی با قلم (بخش ۲)

در دانشسرا به ما گفته‌بودند
·         تنبیه بدنی دانش آموزان ممنوع است.
·         دیوار مستراح مدرسه باید استوانه‌ای شکل و با سیمان تگری تیره‌، رنگ‌آمیزی شود تا هم کارتونک نگیرد و هم امکان نوشتن جمله‌های ناخوش‌آیند شعارگونه، روی دیوار آن نباشد.
·         ظرف آب‌خوری عمومی دانش آموزان باید از آن نوع آب‌خوری‌ها باشد که با فشار اهرمی، آب از لوله‌اش فوران ‌کند تا لب و دهن نوشنده‌ی آب، تماسی با آب‌خوری پیدا نکند.

اما خود من اولین باری که به این نوع آب‌خوری برخوردم، زمانی بود که گرمای تابستان تهران از پایم انداخته بود و دربه‌در، دنبال آبی خنک بودم که کوکا و پپسی چاره ساز نبود. وارد کاخ داگستری شدم و دنبال آب گشتم. به آب‌خوری‌ای حوالتم دادند که شکل و قیافه‌اش برایم بیگانه بود. آخر ظرف آب‌خوری جلوی ِسقانه‌های شهر من، جامی مسین یود منقش به وقایع روز عاشورای حسینی و جمله‌ی «فدای لب تشنه‌ات یا حسین!» که با زنجیر کلفتی به جائی بندش کرده بودند از دستِ دزدان زمانه.
با نگاهی جستجوگر دنبال شیر آبی بودم که چشمم به پدالی خورد و یاد آب‌خوری مشروح در کتاب روش تدریس، در دوران دانشسرا افتادم. سرم را پائین برده و فشاری به پدال دادم. آب سردِ آب‌خوری، با چنان فشاری به صورتم خورد که نیم متری به هوا پریدم.
باخود گفتم:
پس باید این همان ظرف آب‌خوری توصیه شده‌ی دکتر عیسی صدیق باشد که من پس از دو سه سالی تدریس، تازه آکشفش کرده‌ام و راه کاربردش را هم نمی‌دانم!
به یاد گفته‌ی مادر افتادم که در مقابل خواسته‌های انجام نشدنی من می‌گفت:
خانه‌ی خرس و طبق مس! وای‌و‌ وای!
و دریغ که همه چیز ما کپی‌ای بود از دیده‌ها و شنیده‌های بزرگانمان در دیار غرب. بی‌شک دکتر صدیق آرزو می‌داشت، دبستان‌های ما نیز به چنان آب‌خوری‌هائی مجهز می‌بودند و یا آبریزگاهایش چون توالت‌های دیار فرنگ، تمیز و عاری از تعفن باشد.
می‌گفتند تنبیه دانش آموزان ممنوع است اما دبیران و مسئولان دانشسرا، هرچه از دهنشان بیرون می‌آمد، نثار ما معلمان آینده می‌کردند(این‌جا).
 و یا آن دبیر شیمیی که در مقابل سرکشی‌های نابخرادانه‌ی محمود ن، بجای اقناع او، چاقوی ضامن‌دارش را از جیب‌اش بیرون آورد، چند باری باز و بسته‌اش کرد و آشکارا به محمود ن گفت که مواظب باش من از تو حساب نمی‌برم و مثل تو هستم.
اما بودند دبیرانی که هرگز کلمه‌ی رکیک یا اهانت‌آمیزی از زبانشان جاری نه گشت. از آن جمله آقایان محمدحسن متکلم و شاملو، دبیر ان فیزیک و زبان انگلیسی ما در دوره‌ی دانشسرا. متکلم، نه نمره‌ی اضافی به کسی داد و نه از تهدید کسی هراس به دلش ‌افتاد تا نمره‌اش را اضافه کند.
من فیزیک را در سر کلاس از دهنش می‌قاپیدم. او،هم از علم فیزیک اطلاع کافی داشت و هم از اصول تعلیم و تربیت یا به قول فرنگی‌ها "پداگوژی".
شاملو آدم عجیبی بود.هم مؤدب بود وهم بما اطمینان می‌کرد و اجازه می‌داد، تا خود دیکته‌هایمان را تصحیح کنیم. هرگز هم شکی بر صحت قضاوتمان نمی‌کرد، علی‌‌رغم سوء استفاده‌های دوستان. آشنائیم با کلمه‌ی پداگوژی آنگاه آغاز شد که دیگر با آن سروکار روزانه نداشتم، بدلیل عوض کردن شغل. ماکارانکو بود که مرا با این کلمه آشنا کرد. کتاب‌هایش را با ولعی سیری ناپذیر خواندم و طرز برخورد و رفتار با بزهکاران را از او یاد گرفتم. ولی نمی‌دانم حکومت استالینی حاکم بر سرزمینی که قرار بود سرزمین شوراها باشد با پیروان ماکارانکو چه کرد.
از مطلب جدا نیفتم. مسئله‌ی تعلیم و تربیت بود و محرومی من ازین نعمت و لذا شکری نیز بدهکار کسی نیستم.
من نوشتن را هرگز زمین نگذاشتم. ولی شیوه‌اش عوض شد. روش نوشتنم به اقتضای شغلم شیوه‌ی اداری و حقوقی گرفت. نوشتنم منحصر شد به نامه‌هائی که هر از گاهی برای عزیزی که دوری و هجرت، مانع دیدارش شده بود. بگذریم که بدلیل نگرفتن پاسخ، نامه‌نگاری‌ها هم قطع ‌شد که یک طرفه بود. زمانی به دوستی تلفن کردم، پس از سال‌ها دوری و بی‌خبری. بهتش زد و خشکید! باورش نمی‌شد که خودم باشم. نشانی‌هایی خواست از سوابق دوستی‌مان. چند باری تکرار کرد:
 خدایا شکرت! خدایا شکرت!
پی به مسئله بردم که شایع شده بود اعدامم کرده‌اند.* سپس گله‌گی آغاز شد و سرزنش که چرا در نامه‌نویسی، تنبل شده‌ام. گفتمش:
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی/ که یک سر مهربانی درد سر بی.
پاسخ داد:
همین است برادر که مانع نوشتن من می‌شود. نه خط شیوائی دارم، نه از شعر و شاعری سلیقه‌ای و نه قلم روانی.
گفتم:
به دلت رجوع کن که بی‌کینه است.
امسال رفته بودم ایران، تلفنش را گیر آوردم و به او تلفن کردم. باز هم باورش نمی‌شد که من پس از این همه سال‌، یادی از او کرده باشم. بعد گفت:
هنوز نامه‌ای را که با قلم سبز برایم نوشته بودی به یادگار نگه داشته‌ام. متاسفانه دیدارش به دلیل کمی وقت میسر نشد. برایش کارت پستالی فرستادم به رسم فرنگیان ولی نه با قلم سبز.
اما در بزرگی برخلاف کودکی، مشوقان بسیاری داشته‌ام، که سر آمد همه‌ی آنان همسرم بوده و هست و دوستی هم‌دوره‌ای که در بزرگسالی در این‌جا همدیگر را یافته‌ایم.

 سه شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۸۳
پی‌نوشت
چندی پیش، شاید یکسالی می‌شود. یکساعتی تلفنی با او به صحبت نشستم . بخواسته‌ی خودش، ای‌میل به آدرس پسرش زدم ولی...
۳۰ تیر ۱۳۸۹

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

آشنائی من با قلم (بخش ۱)

برای پیمان سپهری که به او قول باز انتشار این نوشته‌ها را داده‌ام
 نوشته‌های اخیرتون رو دنبال می‌کردم، مثل همیشه عبرت آموز بود.
من: مرسی!
7:07 mr: جالبه که یک نفر این همه تجربه و خاطره در حافظه داره ولی معمولاً با دیگران کمتر تقسیمش میکنه. منظورم اینه که خیلی از آدمها شاید مثل شما خاطرات و تجارب عبرت آموزی را از سر گذرانده باشن ولی با دیگران به اشتراکش نمی‌ذارن. به عبارت دیگه کلی از لحظاتشون رو با خودشون به گور میبرند 7:11
درسته! شاید باید موردش پیش بیاید: که جرئت به بیانش را پیدا کنند. من در یکی از اولین نوشته‌هایم که فکر کنم زیر عنوان «من آدم معروفی نیستم» نوشته‌ام. 

آدم معروفی نیستم و هرگز هم برای نیل به این مقصود تلاشی نکرده‌ام. می‌دانی چرا؟ مسلمن نه. شاید دلیلش رفتار پدرم بوده باشد که هرگز تشویقم نه کرد، از ترس این که مبادا لوس و ننر بار بیایم. همیشه نسبت به من خشن بود. چرا که تنها پسرش بودم و ته تغاری و در محیط آن چنانی‌ای که من در آن بزرگ شدم، هر کس به دلیل نبود امنیت حاصل از عدم استقرار قانون، خود می‌بایست گلیم خویش از آب بیرون کشد. او مسلمن راه و شیوه‌ی پرورشی بهتری را نمی‌شناخت و الا حتمن آن را بکار می‌برد، چون اصلن انسان بد ذاتی نبود. شاید هم رفتار و روش بعضی از معلمانِ نان به حرام من باشد که بیشتر توجهشان معطوف بود به آنانی که پدرانی پولدار داشتند و سر و وضعی مرتب‌تر از من. و صد البته با ادب‌تر هم. حالا دیگر از من گذشته است که در پی نام و آوازه‌ای باشم. به همین که هستم قانعم. همسر خوبی دارم و فرزندانی به مهربانی مادرشان. تحصیلاتشان تمام شده است و هر کدامشان دنبال کار و زندگی خویش‌اند. چند صباحی دیگر هم زمان بازنشستگیم فرا می‌رسد و راهی خانه خواهم شد، به استقبال کتاب‌های نخوانده‌ای که سالیانی است به انتظار من در کتابخانه‌ی کوچک خانه‌مان در انتظار من لحظه شماری می‌کنند. و صد البته دوستانی که هر کدام در جائی از این دهکده‌ی جهانی الکترونیکی ساکنند و همدمی با آنان نعمتی است بزرگ برای من.
باری! بیست سالم نشده بود که پاتریس لومومبا* را، نوکران استعمار بلژکی، نا جوان‌مردانه کشتند. یادم نیست درغم مرگش، اشکی ریختم یا نه؟ ولی خوب به یاد دارم که وقتی علی کریمیان، هم‌کلاسی سابق و همکار آن روزم به شوخی در زنگ تفریح در مقابل اظهار تاسف و تاثر من از مرگ لومومبا گفت:
عاقبت کار همه‌ی خیانت‌کاران، مرگ است.
چنان به او تاختم که او یکباره کوتاه آمد و به دلجوئی از من برخاست که "ای بابا شوخی کردم".
به خانه که رفتم قلم برداشتم و صفحه‌ای سیاه کردم در مرثیه قهرمانِ از دست رفته‌ام. نوشته را جائی مطمئن گذاشتم. چند سالی از واقعه گذشت. روزی باز هم در زنگ تفریح، آن‌روزها معلم بودم، ناظم مدرسه‌مان کتاب تاریخ ادبیات مرا گرفت تا نگاهی به آن اندازد در جستجوی قطعه شعری. تصادفن به همان صفحه‌ای که من چند سالی پیش سیاه کرده بودم، بر خورد. آن را خواند. به بهی گفت و جویای نام نویسنده‌اش شد. وقتی جواب مرا شنید. سری تکان داد و گفت:
 نع! این نوشته نمی‌تواند کار تو باشد.
من که داعیه‌ای برای اثبات گفته‌ام نداشتم، چون همیشه کوتاه آمدم. من بارها با این گونه نگاه‌های ناباورانه مواجهه شده‌ام. از جمله آن‌گاه که دبیر انگلیسی کلاس اول دبیرستانم **وقتی که دیکته‌ی انگلیسی‌ام را فاقد هر گونه اشتباهی یافت، اندیشید که تقلب کرده‌ام، از روی دست نوشته‌ی احسان اردلان، بغل دستی‌ام که محصل خصوصی او بود و پدرش مالک چندین ده در همدان و کردستان. در جواب اعتراضم به قضاوتش، سیلی جانانه‌ای نثارم کرد که هنوز هم پس از گذشت پنجاه سال فراموشش نکرده‌ام. و یا آن دبیر لیسانسیه‌ی شیمی که سببیتی نیز با من دارد، در جواب پرسش من که" چرا نفت در چراغ‌های پریموس بی‌دوده می‌سوزد؟" آن چنا ن توی ذوقم زد که نه تنها تا زمانی‌که او دبیر شیمی ما بود، دیگر از او سوالی نکردم، بلکه اصولن دور شیمی را برای همیشه خطی قرمز کشیدم.
آن معلمک انگلیسی حتمن مرده است. نمی‌دانم احسان زنده است یا نه. ولی او پسر نازنینی بود و به معلمک اعتراض کرد و گفت:
آقای حبیب! افراسیابی راست می‌گوید. چرا بی‌خودی او را تنبیه کردید؟
ولی کجا بود/ هست گوش شنوا. مردک چپ چپ نگاهی به من کرد و رفت تا در روی تخته سیاه چیزی به نویسد.
در بزرگ‌سالی، از نو محصل شده‌بودم. به اجبار، نه به اختیار. در مدرسه به معلمی برخوردم که با آن معلمک وطنی فرقی فاحش داشت، همان فرقی که میان "ماه شاعر است با ماه گردون". او، معلم سوئدی‌مان، روزی نوشته‌ای را برای ما خواند. و کلی هم آب توی" لوله ‌هنگ" نویسنده‌اش کرد. نویسنده‌ی داستان من بودم(+) گفته‌های او جراتی به من بخشید. دو سه هفته‌ا‌ی بعد یاداشتی برای یکی از روزنامه‌های شهرم فرستادم که چاپ شد. مدتی بعد در راه خانه به همان معلم بر خوردم و هر دو رکاب‌زنان، در جوار هم راندیم و از هر دری سخنی گفتیم. او برایم تعریف کرد که نوشته‌ام را خوانده است و علی‌رغم نام مستعارش، قلمم را شناخته است. بعد سوال کرد:
آیا به نوشتنت ادامه می‌دهی؟ چیز تازه‌ای نوشته‌ای؟
و می‌خواست که در صورت مثبت بودن جوابم، تاریخ و محل چاپش را به او حوالت دهم. جوابِ منفی من موجب تکدر خاطرش شد. انگار هنوز معلم من بود و موظف به راهنمایی و تشویقم. قبل از خدا حافظی گفت:
به یقین به زبان خودت چیزهائی مینویسی، مگر نه؟
در جوابش گفتم:
 هم آره و هم نه! گاهی برای آنانی که دوستشان می‌دارم و نبودنشان را در کنارم شدیدن احساس می‌کنم، چیزکی می‌نویسم.
گفت:
مطمئن باش هستند کسانی که حوصله‌ی خواندن مطالبت خواهند داشت!
از هم جدا شدیم. به یاد شیخ اجل سعدی افتادم:
ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این چند روزه دریابی!
و نوشتن در وبلاگم را آغاز کردم.
پنج شنبه بیستم فروردین

·         پاتریس لومُبا اولین نخست وزیر کنکو «کینشازا» بود که نهضت استقلال طلبی کنکو را علیه استعمار بلژیک رهبری کرد. او به دست موسی چومبه رقیب سیاسی‌اش که دست نشانده‌ی استعمارگران بلزیک بود، دستگیر و به طرز فجیعی به قتل رسید.
·          **در آن سال‌ها دوره‌ی دبیرستان به در دوره‌ی سیکل اول « کلاس هتفم تا نهم» و سیکل دوم «کلاس ده تا دوازده» تقسیم می‌شد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

برخورد

توی صف بانک ایستاده‌ایم. همراهم که چند سالی از من بزرگتر است و گویا جائی "رئیس" بانک صادرات بوده است، اشاره‌ای به کارمند بانک می‌کند و می‌گوید: اگر ماشین حساب و کامپیوتر را از اینان بگیری، چون خر در گل می‌مانند و از عهده‌ی انجام یک ضرب ساده‌ی سه رقمی بر نمی‌آیند. می‌گویم: در کتاب‌های دبستانی یادم می‌آید درسی داشتیم با عنوان" ماشین کارها را آسان می‌کند". می‌گوید: ماشین آدم‌ها را خنگ می‌کند. می‌پرسم: از ایران با چه وسیله‌ای به اینجا آمدید؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرده و می‌گوید: مسخره‌ام می‌کنی؟ معلوم است که با هواپیمای جت آمده‌ام. می‌پرسم: نه! من هرگز کسی را مسخره نمی‌کنم. ولی استفاده از ماشین را هم دلیل خنگی کاربر ماشین نمی‌دانم. بر عکس در این باورم که مقابله با پدیده‌های صنعتی و تمدن، نوعی پس‌گرائی ذهنی است یا همان ارتجاع که مرتب در گفتارهایمان به آن اشاره می‌کنیم. بهره‌بری از کشفیات انسان نهایت خردگرائی است نه خنگ بودن. راستی به چه دلیلی شما که معتقدید استفاده از ماشین موجب خنگی انسان‌ها می‌شود، پس چرا با الاغ به سوئد تشریف نیاوردید؟ همراهم سخت عصبانی می‌شود. گویا هم‌دل خوبی برای او نیستم. با عصبانیتی آشکار می‌پرسد: تو که گفتی مسخره‌ام نمی‌کنی؟ می‌گویم: نه، باز هم تکرار می‌کنم که مسخره‌کردن انسان‌ها نیستم، حتا سوئدی‌ها را نیز بدلیل بهره‌بری کامل از صنعت به باد سخره نمی‌گیرم. اگر ما از این وسایل استفاده نمی‌کردیم یا نمی‌کنیم، دلیلش نبود یا همگانی بودن آن وسایل بوده‌است نه تیزهوشی ما. اگر معلمین ما ساعت‌های مچی مجهز به ماشین حساب را، قبل از ورود به جلسه‌ی امتحان، از شاگردانشان می‌گیرند، دلیلش ناآشنائی با فلسفه‌ی صنعت است. ماشین کارها را آسان می‌کند. یادت باشد پدران ما از چتکه استفاده می‌کردند ولی نسل ما از ماشین‌حساب‌های دستی فاسیت که تصادفن از اختراعات سوئدی‌ها باید باشد. شما هم حتمن از این نوع ماشین‌ها باید در بانک استفاده می‌کردید، مگر نه؟ به نزدیک باجه رسیده‌ایم. همراهم با اشاره‌ای به خانم کارمند بانک می‌گوید: نه آقا جان! شما متوجه منظور من نیستید. این‌ سوئدی‌ها و ادعاهایشان. کار بلند نیستید. والسلام. پول شمردنش را نگاه کن. کارمند بانک گویا متوجه می‌شود که ما راجع به او صحبت می‌کنیم. نگاهی معنادار به بما انداخته و اسکناس‌ها را با سرعتی سرسام آور می‌شمارد. پول را مودبانه تحویل مشتری داده و می‌گوید: بفرمائید. همراهم به گیشه نزدیک می‌شود. کارمند بانک مودبانه سلامش می‌کند. زمستان ۱۹۷۹


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

پیش‌داوری‌ها

معلم سرکلاس از تفاوت فرهنگ‌ها و رفتار انسان‌ها در جوامع مختلف سخن می‌گفت:

شاید بخشی از رفتار ما سوئدی‌ها برای شمای غیر سوئدی، عجیب جلوه کند، مگر نه؟

شاید بعضی از شما ما را انسان‌های عجیب و غریبی توصیف کنید، این‌طور نیست؟ و توضیح داد که برای پرهیز از این نوع پیش‌داوری‌ها، انسان‌ها باید با دیگر فرهنگ‌ها آشنا شوند و نمونه‌ای آورد از پیش‌داوری‌های مرسوم در مور خانواده‌های خارجی‌تبار.

داستان از این قرار بوده است که همسایه‌‌ی خارجی، هر از گاهی ملافه‌های سرخ‌رنگِی را در مقابل آفتاب برای خشک شدن، پهن می‌کرده است. سوئدی‌های دور و بر، انگاشته بودند که چون خوردن گوشت ذبح غیراسلامی برای مسلمان‌ها حرام است پس آن‌ها هر هفته گوشت مورد نیاز خود را با کشتن گوسفندی در وان حمام آپارتمان‌شان، تأمین می‌کنند و رنگ قرمز ملافه‌ها هم اثرات خون گوسفند است. ولی بعد معلوم می‌شود که دلیل قرمزی ملافه‌های کذائی چیز دیگری است.

بلا فاصله دختر جوان هم‌وطن هم کلاسی‌ام رو بمن کرد و گفت :

می‌بینی آقا؟

چی را؟

قضاوت این انسان‌های متمدن را نسبت بما را؟

گفتم:

خوب دلیلش همان‌طور که معلممان گفت، عدم آشنائی مردم با فرهنگ ما می‌تواند باشد. مگر خود ما چنین پیش‌داوری‌هائی در مورد دیگران نداریم؟

پرسید:

مثلن؟

در مورد افغانی‌ها، سنی‌ها، ترک‌ها و...

شما هم حتمن شایعه‌ی‌ آن افغانی را شنیده‌اید که بدلیل ترس از دست دادن فرصت، دست خانمی را بخاطر النگوهایش، از آرنج قطع کرده بوده است.

گفت:

این که شایعه نبود، واقعیتی بود که همه می‌گفتند.

پرسیدم:

تو خودت شاهد قضیه بودی؟

من نه، ولی مامان از دوستش شنیده بود. ایشان هم آدم مطمئنی است و دروغ نمی‌گوید.

دوست مادرت چطور؟ خودش با چشم‌های خودش دست قطع شده‌ی آن خانم را دیده بود؟

اوا آقا چه سوالاتی می‌کنید. تا نباشد چیزکی / مردم نگویند چیزها.

معلم که متوجه بحث داغ ما شده است، ساکت بما می‌نگرد، هم‌کلاسی‌های غیر ایرانی هم.

معلم ‌پرسید:

محمد داستان چیست؟ به سوئدی بگو تا دیگران هم استفاده کنند!

دادستان را شرح می‌دهم. معلم تبسمی می‌کند و سرش را تکان می‌دهد. خانم جوان عصبانی است و برخی از همکلاسی‌ها فارس زبان نیز.

می‌گویم:

بسیاری از افغان‌های پناهنده در ایران، چون خود ما دارای تحصیلات عالی هستند. در ایران خبری از کمک‌هزینه‌ی اجتماعی و این جور حرف‌ها نیست. هر کسی باید خود، نان روزانه‌اش را در بیاورد. بیشتر افغان‌ها از راه کار عمله‌گی و چاه‌کنی، نان روزانه‌شان را در می‌آورند.

هم وطنی دیگر می‌گوید:

همه‌شان دزدند و آدم‌کش و بچه‌باز.

یاد آشنائی می‌افتم که در اوایل انقلاب در ختم پدرم با او آشنا شدم. ادعای مسلمانی و انقلابی‌گری داشت. او هم معتقد بود که مردان افغانی‌ها همه بی‌غیرت هستند. چرا که زن‌هایشان را برای روس‌ها گذاشته‌ و خودشان آمده‌اند ایران. باید همه‌ی این بی‌غیرت‌ها را از ایران اخراج کرد.

خودش تاجر آهن بود و ساکن خرمشهر. ارتش عراق که به ایران حمله کرد، آهن‌هایش را بار دو تریلی کرد و زد به چاک. ولی متاسفانه جان سالم بدر نبرد. عراقی‌ها هم جانش را گرفتند و هم دارائی‌اش را.

بهار ۱۹۸۸


۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

همشهری

سلامی به‌هم کردیم. صورت‌اش را برای بوسیدن پیش آورد. به‌ کراهت با او رو‌بوسی‌ای کردم. این‌کار را اصولن دوست ندارم مگر با آنانی که صمیمیتی دیرین میانمان باشد. بلافاصله گلایه‌اش شروع شد:
بزرگان به‌ زیر دستان نظری ندارند و ثروتمندان را دل‌نگرانی فقیران نیست و حرف‌هائی مشابه آن.
هم او می‌دانست که دروغ می‌گوید و هم من، پس جوابی نگفتم. اما او ادامه داد:
مادرم مرد و تو، نه خبری ‌گرفتی و نه در سوکواریم شرکت که تسلیتی به‌گوئی.
گفتم‌اش:
اولن، خدایش بیامرزاد!
دومن، من و تو که سال و ماه از هم‌خبری نمی‌گیریم، از کجا باید می‌فهمیدم که مادرت مرده‌است تا به سوگواری تو بیایم.
سومن، مادر من هم مرد! اما جاری بر سر کوی و بازار نزدم که مردم مادرم مرده است, بدلداری من بیائید چرا که او عزیز من بود نه عزیز دیگران که نه من آنها را می‌شناسم و نه آنان مادر مرا.
من انتظاری از نا‌آشنایانِ هم‌زبان، ندارم که بی‌یایند و به‌ ریا، با منِ مغمومِ مادر از دست‌داده، هم‌دردی کنند.
پرسید:
چرا به‌دروغ؟
گفتم‌اش: به‌این دلیل که تا من ترا نشناسم و با تو رابطه‌ای عاطفی برقرار نکرده باشم چطور می‌توانم درک‌ات کنم و...
گفت:
این باور تو اشتباه محض‌است. انسان‌ها و بخصوص ما ایرانیان، نسبت به‌هم یک‌نوع سمپاتی، هم‌دلی و هم‌بستگی عاطفی داریم که نزد دیگر ملل، نمونه‌اش دیده نمی‌شود.
گفتم:
آفتاب آمد، آمد دلیل آفتاب. و دلیل‌اش حضور من و تُست، در این غریبِ‌آباد که نه از هم حالی می‌پرسیم و نه چشم دیدنِ همدیگر را داریم.
به‌همین دلیل خاص هم هست که پیرانه‌سر دربه‌در، شده‌ایم و در این سرزمین پناهنده. آخر اغراق چقدر؟ کی به کی بیشتر می‌رسد. ما ایرانیان یا آن‌ها. حرف را عوض کرد. و ادامه داد:
دوستان محبت کردند و مجلس ختمی شرافتمندانه برای آن مرحوم برگزار شد، تو که نیامدی! با رونق‌تر از ختم مرحوم پدر بود. تو بودی و دیدی که دوستان چه‌کردند. و یادم آمد که یکی نشسته بود و از واردین به مجلس عزا، فیلم‌ می‌گرفت. بعد‌ها برایم تعریف کرده‌بود که فیلم را به‌ایران فرستاده‌است، با این توجیه که آنان، نپندارند که ما در این‌جا تنهائیم و بی‌کس.
در این‌جابود که با او آشنا شدم. در اداره‌ای، که کار رتق و فتق پناه‌جویان، یوگوسلاوی سابق را داشت، در سال‌های ۹۰ مسیحی. آن‌گاه که مردم بالکان به‌جان هم افتاده بودند و همسایه، همیسایه را می‌کشت و به زن و بچه‌ی هم‌وطن خویش تجاوز می‌کرد، به‌نام، دفاع از‌نژاد و دین و هزار من‌درآوردی دیگر. همسایه‌هائی که سال‌ها با هم در زیر سایه‌ی حکومت جابر، دوست بودند، همین‌که فشار حکومت رفع شد، دقیقن مثل خودمان بعد از انقلاب و امروز در عراق، هر کس حاکمی شد با‌‌ همان خصیصه‌ی زشت حکومت مخلوع، تفنگی برگرفت و به نام آزادی، چه جنایت‌ها که نشد شاید هم نکردیم.
شاعر ملی که دکترای روان‌شناسی دارد و عنوان استادی دانشگاه را هم، ‌یدک می‌کشد، رهبر صرب‌ها شد و دستور قتل مردمانی بی‌گناه را صادر کرد. فقط به‌این دلیل که خونی دیگری در رگ‌هایشان جاری بود و نمازگاه‌شان مسجد بود نه کلیسا..
بگذریم، هم‌شهری قدیم و جدید من، تازه به شهر ما منتقل شده بود و در پی کار، از‌‌ همان اداره‌ای سر درآورد که من موقتن در استخدام‌اش بودم. قبل از شروع کار روزی به‌همراه رئیس اداره برای معرفی به محل کار ما آمد. من بودم و جوانی که او هم ایرانی بود و داوطلبانه برای بهترشدن زبان محاوره‌ایش، بعد از ظهر‌ها به اداره‌ی ‌ما می‌آمد. طرف، اصلن ما را تحویل نه‌گرفت که می‌اندیشید «این‌جا هم ایران است و با رئیس اداره همراه بودن، امتیازی‌است که فقط نصیب افرادی چون او می‌شود که در ایران صاحب مقامی بوده‌است». انگار که دیگر ایرانیان مقیم این‌ خاک، نه نامی داشته‌اند و نه نشانی.
دو هفته‌ای بعد، سر و کله‌اش پیدا شد. با ما دو نفر ایرانی سرسنگین بود. همکار جوانم گله کرد که «روزی او را با همسرش در خیابا ن دیده و سلامشان کرده اما سلامش بی‌جواب مانده است.
دل‌داری‌اش دادم و گفتم:
بباور من اصلن لزومی نداشت که سلامش کنی! ازین پس هم اگر برخوردی داشتی، به قول معروف، شتر دیدی ندیدی.
مدتی گذشت. باهم آشنا‌تر شدیم. از لهجه‌اش، متوجه شدم که باید هم‌شهری باشیم.
پرسیدم همدانی هستید؟
گفت: از کجا متوجه شدید؟
گفتم:
ته لهجه‌ی همدانی دارید.
گفت که بزرگ شده‌ی شهر من ‌است و متعجب که چطور من متوجه موضوع شده‌ام. بعد‌ها از گذشته‌ها، افتخارات و مدارج تحصلی‌اش برایم گفت و بزرگوارانه نصیحت‌ام می‌کرد که:
به‌جای این کار بهتر است درسی بخوانی و چون مدرکی بگیری. آن‌قدر گفت و گفت و پند داد و پز داد تا خسین به زبان درامد که بابا ممد آقا مدرک لیسانس دارد.
آنوقت پرسید:
حسین درست می‌گوید؟ پس چرا بمن نگفته بودی.
لاجرم مجبور شدم به‌گویم‌اش:
فکر کرده بودی که من تازه بارِ گوَنَ ام را زمین ‌گذاشته‌ام؟ من‌هم در آن دیار درسی خوانده‌ام، کاری داشته‌ام. در این‌دیار نیز، در میان کاغذهای جمع‌کرده‌ام، ورقه‌ای دال بر گزراندن دوره‌ی کار‌شناسی می‌شود پیدا کرد.
روی‌اش کمی کم شد.
و ادامه دادم اما وارد بازار کار شدن بحث دیگری‌است که من نه سوئدی هستم و نه جوان. تا لب  یشخن بگشایم، ارباب کار می‌فهمد خارجی هستم. بگذریم که اسمم گواه مطلق خارجی بودن‌م هست و مسلمانی.
اما او راه از چاه بهتر از من می‌شناخت. خوشبختانه کار و بارش گرفت.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

انتخابات

انتخابات مجلسین بود و من بخشدار شازند اراک. کارکنان بخشداری علاوه بر من، دو نفر دیگری هم بودند، یکی کارمند و دیگری خدمتگزار. اداره‌ی انتخابات نیازمند افراد بیشتری بود تا در حوزه‌های رای‌گیری کارهای اداری را از جانب بخشدار انجام دهند. برای رفع این کمبود، معمولن از کارمندان شهرداری، آموزگاران و دیگر ادارات در مقابل پرداخت اضافه‌ حقوق کمک می‌گرفتیم. این افراد پس از گذراندن یک دوره‌ی آموزشی کوتاه، نحوه‌ی ثبت‌نام رای‌دهند‌ه‌گان، توزیع کارت‌های انتخاباتی" الکتروال"، نحوه‌ی‌ ریختن آراء در صندوق‌های رای، حفاظت از صندوق‌ها و مهر و موم کردن آن‌ها، شمارش آراء و... راهی حوزه‌هایی رای‌گیری می‌شدند. نظارت بر صحت جریان انتخابات توسط معتمدان محل انجام می‌شد که که از میان ریش‌سفیدان محل انتخاب می‌شدند. این افراد، در محل زنده‌گی خویش، صاحب اسم و رسمی بودند و حرفشان بین اهالی خریدار داشت و صد البته "حرف شنو هم بودند". سال ۱۳۵۲ هجری خورشیدی بود(انتخابات ما قبل آخر رژیم شاهنشاهی). البته آن‌‌روزها چون همه چیز شاهنشاهی بود، سال‌شمار را هم بفرموده‌ی شاهنشاه، شاهنشاهی شده بود، درست مثل امروز که همه چیز بفرموده اسلامی شده است. روز انتخابات فرا رسید. نماینده‌ی شازند آقائی بود بنام دکتر بیگلری که این دوره نیز کاندیدا شده بود. دکتر بیگلری از سردم‌داران حزب ایران نوین بود و کیا و بیائی داشت. در روزهای آغاز کارم در شازند، زیاد تحویلش نگرفته بودم. او شکایت به پسر عمو برده بود که فرماندار تهران بود و معاون استانداری مرکز. روز معاون فرمانداری اراک که با پسر عمو دوستی‌ای قدیم داشت، زنگ زد و گفت آقای افراسیابی فرموده‌اند اگر به تهران رفتی، حتمن به ایشان سری بزنید. با شما کاری دارند. پرسیدم: علتش را نگفتند؟ طرف گفت: در یکی از سفرهایم به تهران به استانداری مراجعه کردم. پسر عمو گفت که دکتر از تو شکار است. گویا در موقع بازدید او از محل تحویلش نگرفته‌ای. گفتم: مگر قرار بود که من تحویلش بگیرم. پسر عمو خندید و گفت که دکتر از دوستان است. مواظبش باش. حالا نیز قرار بود او از توی صندوق‌ها بیرون بیاید. یادم نیست رقیبش از حزب مردم چه کسی بود. روز انتخابات فرا رسید و مردم با "مشت‌های گره کرده" به حوزه‌های رأی‌گیری هجوم بردند. نتیجه هم آن شد که مشت محکم به دهان "ارتجاع سرخ و سیاه" زده شد و مردم "شاه‌دوست ایران" نشان دادند " همان‌گونه که اعلی‌حضرت شاهنشاه آریامهر بزرگ‌ارتشتاران، می‌فرمودند، شاه‌دوستی در خون آن‌هاست. صندوق‌های ر‌أی مهر و موم کرده به بخشداری حمل شد. صحت مهر و موم‌ها توسط نماینده‌ی بخشداری و هیات نظارت بر انتخابات که مرکب از اعضای مرکزی دو حزب ایران‌نوین و مردم بود، تأیید ‌شده بود. قرائت آراء آغاز ‌گردید. من برای انجام کاری به دفتر کارم رفته بود که دکتر بیگلری هراسان بدفترم آمد و خبر داد که یکی از صندوق آراء متعلق به حوزه‌ی سربند مخدوش است. به اتاقی که هیات نظار مشغول شمارش آراء بود رفتم. صندوق را بمن نشان دادند. مامور بخشداری که آموزگاری بود، تمام برگه‌های انتخاباتی را که قرار بود در اختیار رآی‌‌دهنده‌گان بگزارد تا آنان نام و نشانیِ نماینده‌ی مطلوب خود در آن‌ها نوشته و در صندوق مهر و موم‌شده‌ی وزارت کشور بیاندازند، یک‌جا، حتا بدون اینکه بند باندرول بسته‌بندی دور بسته‌ها را، از هم باز کند، همه‌ی اوراق را یکجا توی صندوق رای گذاشته بود، روی صندوق را با پارچه سفیدی پوشیده و مهر و موم‌اش کرده بود. اوضاع قمر در عقرب بود. هر دو کاندیداها هم حاضر بودند و طرف‌دارانشان نیز گوش به زنگ نشسته بودند تا علم شنگه بپا کنند. دکتر بیگلری که سُمه‌اش پرزورتر بود و خود را بمن هم نزدیک‌تر احساس می‌کرد، پرسید: آقای بخشدار، چاره چیست. تقلب شده است. تکلیف این نماینده‌ی بخشداری چه می‌شود؟ مگر او آموزش ندیده‌است؟ کمی فکر کردم. بیشتر نگران حال آن جوانک بودم تا نتیجه قرائت آراء. کاغذ و قلم برداشتم، متنی مبتنی بر بطلان آراء حوزه‌ی مربوطه بدلیل عدم رعایت مقرارات مربوطه نوشته و زیر آن‌را امضاء کردم. صورت‌مجلس را جلوی معتمدان گذاشم. همه اعضاء بدون واکنشی صورت‌مجلس را امضاء کردند. بعد دنبال مامور بخشداری فرستادم. یکی از صندوق‌های باز نشده‌ را جلوی گذاشتم و پرسیدم: فکر می‌کنی این شکاف روی صندوق که عرض آن بیش از نیم سانتی‌متر نیست برای چه منظوری روی این صندوق گذاشته‌اند؟ گفت: برای ریختن رأی. پرسیدم: علت این صندوق را با پارچه‌ی سفید پوشانده و آن‌را مهر و موم کرده‌ای، چیست؟ گفت: برای این‌که در آرائی که داخل صندوق ریخته می‌شود تقلبی روی ندهد. پرسیدم: خوب پس تو چطور همه‌ی اوراقی را که باید مردم رای خودشان را روی آن‌ها می‌نوشتند، یکجا در صندوق گذاشته و صندوق را مهر و موم کرده‌ای؟ پس آراء مردم کجا رفته‌است؟ گفت: کدخدا گفت فرقی نمی‌کند. احتیاجی نیست. بخشدار خودش می‌داند که چه کسی باید وکیل شود. قانون انتخابات را برای او خواندم. پرسیدم که متوجه شدی که کاری که تو کرده‌ای جرم تلقی می‌شود و قابل طرح در دادگاه است؟ خودش را باخت. گفتم: از توی تحصیل کرده‌ی معلم، انتظار نداشتم که کدخدای بی‌سواد ده راهنمای تو شود. برو بسلامت ولی در ماموریت بعدی از عقلت دستور بگیر نه از کدخدا.