۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه

رابطه‌ی لوسیا، زعفران و سیاست اقتصادی دکتر

صبح‌ها معمولن پیش از ترک تختخواب، به اخبار وتفسیر ساعت شش رادیو سوئد گوش می‌کن. به باور من رادیو سوئد در پخش اخبار و ارائه‌ی تفسیرهای سیاسی خود، جانب‌داری‌ از گروه خاصی نکرده و آن‌چه واقعیت است انتشار می‌دهد. امروز روز لوسیا، یکی از مراسم مذهبی پیش از فرارسیدن عید کریسمس است که امروزه دیگر جنبه‌ی مذهبی‌اش را از دست داده و بیشتر مردم سوئد به صورت یک سنت و بدون توجه به زمینه‌ی مذهبی‌اش، آن را برگزار می‌کنند، بهمان گونه که ما پیش از جشن نوروز، به فال‌گوش می‌نشینیم و احتمالن اعتقادی هم به فال‌گرفتن نداریم و اطلاعی از پیشینه‌ی تاریخی آن. در جشن لوسیا، سوئدی‌ها نان شیرینی‌ ویژه‌ای می‌پزند بنام "لوسسه‌کت" که در پخت آن زعفران بکاربرده‌ می‌شود. این‌روزها تابلوی " زعفران موجود است" جلوی صندوق هر فروشگاهی خود نمائی می‌کند. موضوعی که امروز توجه مرا جلب کرد گزارش خانم Cecilia Uddén, Amman خبرنگار رادیو سوئد بود از امان، در مورد افزایش بهای زعفران که محمود احمدی‌نژاد در سفرش به ناحیه‌ا‌ی زعفران خیز در شرق کشورمان، تصمیم به افزایش فرمایشی بهای زعفران گرفته و قیمت آن را۱۵۰ در صد بالا برده‌است. یعنی بهای زعفران به یکباره و بدون تاثیر منفی‌ای که این افزایش بها روی دیگر کالا ها می‌گذارد، قیمت آن را از کیلوئی ۲۰۰۰ کرون به ۵۰۰۰ کرون افزایش داده‌اند. این افزایش بهای زعفران سبب بالا رفتن محبوبیت رئیس جمهور، نزد زعفران‌کاران شده است و حمایت این گروه از سیاست‌های ایشان شده است. اما این سیاست عوام‌فریبانه‌ی اقتصادی، صدای بسیاری از اقتصاددانان وطنی و صادر کننده‌گان این محصول درآورده و سیاست ریاست جمهور را در افزایش خودسرانه‌ی بهای زعفران به نقد کشیده‌اند. زیرا معتقدند که این سیاست سبب کم شدن تقاضا خرید زعفران ایران در بازار بین‌المللی گردیده است. صادرات زعفران که در سال گذشته ۱۸۹ تن بوده است امسال به ۶۰ تن تقلیل یافته است. خانم اوددن در ادامه‌ی گزارشش به نقل از خبرگزاری بی‌بی‌سی، اضافه می‌کند که: ایران هنوز بزرگترین کشور صادر کننده‌ی زعفران است و ۹۰ در صد این محصول را به بازار جهانی عرضه می‌دارد. اما کشورهایی چون هند، مراکش، اسپانیا و حتا افغانستان که در آنجا کوشش شدیدی برای اقناع و هدایت کارنده‌گان خشخاش به سوی کشت زعفران در جریان است، بخشی بزرگی از این بازار را بتدریج در اختیار خود می‌گیرند. در پایان گزارش خانم خبرنگار ضمن تشریح نحوه‌ی جمع آوری زعفران خنکای بامدادان و پیش از دمیدن صبح آغاز می‌گردد، اضافه می‌کند که برای فراهم کردن یک کیلو زعفران، نیاز به چیدن پرچم‌های ۱۵۰.۰۰۰ بوته‌ی گل زعفران است. می‌بینم که این بار نیز رادیو سوئد زمانی به نقد سیاست اقتصادی پوپولیستی احمدی‌نژاد می‌پردازد که سبد زندگی مردم عادی سوئد به نحوی از آن سیاست زیان می‌بیند. یادم می‌آید که در سال‌ها اول اقامتم در سوئد، دوستی داستانی از برخورد ما با سیاست مداران سوئدی برایم نقل کرد که همیشه در ذهنم جاری است. او می‌گفت: یکی از جوانان "چپول" وطنی درگیر بحثی تند بود با یکی از سیاستمداران محلی شهر ما و من‌هم مترجمش بودم. هم .طن جوان به سیاست‌مدار ایراد می‌گرفت که "ما در کنگره‌های حزبی‌مان، تمام مشکلات سیاسی خلق‌های جهان را مورد بررسی قرار می‌دهیم" ولی من هر وقت به سخنان نماینده‌گان شما در مجلس گوش می‌دهم، تنها نگرانی نماینده‌گان شما، افزایش بهای سیب‌زمینی است. وقتی که دوستم گفته‌ی هموطن معترض را برای مخاطبش ترجمه کرده بود، سیاست‌مدار سوئدی جواب داده‌ بود که: درست است و حق با شماست. در کنگره‌های حزبی و مجالس ملی باید نیازهای مردم مورد بررسی واقع شود. مسئله‌ی ما کمبود سیب زمینی است و مسئله شما نداشتن آزادی. سوال من این است که بواقع حق مسلم ما کدام است؟ داشتن انرژی اتمی یا آزادی، امنیت و رفاه؟ پی‌نوشت شاید بی‌ربط ۱- بنرین ۹۵ بدون سرب امروز لیتری ۱۱/۷۴ کرون است یعنی مبلغی معادل ۱۴۳۵= ۱۲۵* ۱۱.۷۴ تومان خودمان. ۶ کرون از این مبلغ مالیات مستقیم است که برای صرفه‌جوئی در مصرف بنزین و در نتیجه جلوگیری از آلوده گی بیشتر محیط زیست از مصرف کننده گرفته می‌شود علاوه بر ۶ کرون در لیتر مذکور، مالیات دیگری بنام مالیات بر مصرف باید پرداخت که کل آن می‌شود. به زبان ساده‌تر مبلغ از کل مبلغ ۴۸۵/۹۲ کرون، مبلغ ۳۴۵/۵۲ = ۲۴۸/۳۴ + ۹۷.۱۸ آن مالیات و مابقی پول بنزین است. ۲- هر خانواده‌ی ساکن سوئد دارای رادیو و تلویزیون روزانه باید مبلغ ۵ کرون بابت استفاده از رادیو تلویزون که به آن هزینه‌ی " خدمات عمومی" گفته می‌‌شود، پرداخت نماید. بعبارت دیگر، کل هزینه‌ی خرید دستگاه‌ها لازم، تهیه و ارسال برنامه‌ه ی رادیو = تلویزیونی سوئد بر عهده‌ی شنونده‌گان و بیننده‌گان برنامه‌هاست. در رادیو تلویزیون دولتی سوئد با هدف استقلال در امر خبر رسیانی هیچ آگهی بازرگانی پهش نمی‌شود. البته هستند اسپانسورهائی که بعضی از در پخش بعضی از برنامه‌ها کمک مالی می‌دهند که نام شرکت آن‌ها در ابتد و انتهای برنامه برده می‌شود
منبع عکس و اطلاعات بشتر

عروسی زیبا

راهی جنوب سوئد می‌شویم. حدود پانصد کیلومتری راه است. شیوا می‌خواهد باهم حرکت کنیم تا در راننده‌گی کمک‌ام باشد. همین کار را می‌کنیم. مادر شوهرش که متولد جنوب است راه‌نمای ماست. من در گم شدن ید طولائی دارم. او کند می‌راند. حداکثر سرعت در بزرگ‌راه های سوئد 110 کیلومتر است و او حرمت قانون را همیشه نگه می‌دارد، تخلف نمی‌کند، در هیچ موردی. جاده‌ی شماره 55 جاده‌ی بسیار زیبائی است. دو رود بزرگ قطع‌اش می‌کنند. دشت‌های سبز، جنگل‌های‌ متراکم، پستی و بلندی‌ها، پل‌ها، راه‌آهن‌، برگ‌های رنگارنگ شده‌ در پائیز و... من این راه را انتخاب کرده‌ام. ۲۰۰ کیلومتری نزدیک‌تر است. چندین بار این جاده را رفته‌ام ولی هیچ‌گاه فرصت سیر دیدن این همه زیبائی را نداشته‌ام. این‌بار هم چون دیگر بارها. عجله داریم. قبل از ساعت پنج بعدازظهر باید در شهر "اک‌شو" باشیم برای ثبت‌نام و پرداخت هزینه‌ی اقامت مسافرخانه. نه! دوربین‌ام هم، همراهم نیست. این‌بار گرفتن عکس به دیگری محول شده است، به نیما. پدر عروس باید سنگین و رنگین بنشیند و ناظر مراسم اجرای عقد باشد. نهایت به اک‌شو می‌رسیم. شهری است کوچک ولی بس زیبا. دوماه پیش دیداری از آنجا کرده بودیم، من و هم‌سرم. همه‌ی خانه‌ها از چوب ساخته شده است. شهر بیشتر به موزه شبیه است در مقایسه با دیگر شهرها. بیشتر ساختمان‌ها از طرف سازمان حفظ آثار باستانی، حفاظت شده اعلام گردیده است. فرصت گردش‌مان در شهر نیست. هزینه‌ی اقامت را می‌پردازیم. بارها را تخلیه می‌کنیم. به زیبا و شوهرش ورودمان را اعلام می‌داریم. شام میهمان خانواده‌ی دامادیم. به دیدارشان می‌رویم. پدر داماد، نشسته بر روی صندلی چرخ‌دارش، با روئی گشاده به استقبال‌مان می‌آید. برق شادی در تمام ذرات وجوداش موج می‌زند. محمد! بازهم خوش آمدی! به دیگران نیز خوش‌آمد می‌گوید. از زیبا حرف می‌زند و از شادی و رضایت‌اش که پسرش با او آشنا شده ابراز شادمانی می‌کند. پیرمرد سال پیش دچار سرطان مغز شد. عمل‌اش کردند. ما در برزیل بودیم. غده‌ی سرطانی عمیق بود. پس از عمل نیمه‌ی راست بدن‌اش فلج شد. ولی امروز خوشبختانه می‌تواند روی پای خویش بند شود و چند متری به کمک عصا حرکت کند. دامادش و دخترش به دیدارمان می‌آیند و همسرش از توی آشپزخانه خوش‌آمد می‌گوید. نیکلاس مشغول پختن غذاست. سلام آشپزباشی! چی برایمان پخته‌ئی؟ هاج و واج، گاهی به من و گاهی به زیبا نگاه می‌کند. چیزی از گفته‌ی من دست‌گیرش نمی‌شود. و نهایت می‌گوید: مرسی! خوبم. اکرم، همسرم طاقت نمی‌آورد و حرف‌های مرا ترجمه می‌کند. دور میز غذا جمع می‌شویم. تاگِه، پدر داماد، از شهرشان حرف می‌زند و از کلیسائی که قرار است مراسم عقد در آن‌جا برپا شود. «کلیسا در سال ۱۹۰۰ از سنگ گرانیت ساخته شده است. اما چون بنای سنگی خوب ایزوله نمی‌شود و نم را به درون پس می‌دهد، ساختمان کلیسا دچار قارچ زده‌گی می‌شود و شش و نیم میلیون کرون هزینه‌ بار می‌آورد». تاگه در ارتش سوئد به عنوان کشیش خدمت می‌کرده است. در حقیقت ابتدا درجه‌ی افسری داشته ولی بعدن به دانشگاه می‌رود و پس از گذراندن دوره‌ی ویژه‌، کشیش می‌شود. تاگه اظهار علاقه کرده بود که عقد تنها پسرش را به رسم مسیحیان خودش جاری کند. زیبا هم موافقت کرده‌بود ما برای وصل کردن آمدیم/ کی برای فصل کردن آمدیم حالا تاگه نیز چون من باز‌نشسته شده است. در کلیسا جمع می‌شویم. خانواده‌ی عروس سمت راست، خانواده‌ی داماد سمت چپ. عروس و داماد می‌رسند. به استقبال‌شان می‌رویم. عروس نگران خاله‌زاده‌های‌اش است که هنور نرسیده‌اند. تنها خویشان ما، یکی از آلمان می‌آید. بیست و دو‌‌سال ‌است هم‌دیگر را ندیده‌‌ایم. دو دیگر از دانمارک‌اند. اتومبیلی وارد محوطه‌ی پارکینگ می‌شود. داوید، ساق‌دوش داماد خبر از خارجی بودن شماره‌ی اتومبیل می‌دهد. زیبا می‌گوید: حسین است و آماده‌ی ورود به سالن می‌شود. ما جلوتر می‌رویم تا روی صندلی‌هایمان مستقر شویم. همه منتظریم، دوربین‌ها آماده‌اند. کشیش و هم‌کار جوان و بی‌نهایت زیبای‌اش در میانه‌ی محراب، در انتظار‌اند. در باز می‌شود. آهنگی ملایم پخش می‌گردد. خواهر داماد و دو فرزند دو ساله و چهار ساله‌اش پیشاپیش وارد می‌شوند، فلاش‌ها به کار می‌افتند. داماد و عروس وارد می‌شوند. شیوا و پویا حاملان حلقه‌ی ازدواج، بدنبال خواهر و شوهر‌اش روان‌اند. وارد محراب می‌شوند. در مقابل کشیش قرار می‌گیرند و ... همه شاد‌یم، در میانه‌ی میهمانان تنوع ملت‌ها دیده می‌شود، سیاه، سفید، مسلمان مسیحی و ... این هم برداشت نیکلاس است از معنای زندگی، جملاتی که به دو زبان انگلیسی و سوئدی در آخرین صفحه‌ی دفترچه‌ی جشن‌ ازدواجشان نوشته بود.
Whenever I get gloomy with the state of the world, I think about the arrival gate at Heathrow airport. General opinion makes out that we live in a world of hatred and greed but I don't see that. Often it's not particularly dignified or newsworthy but it's always there. Fathers and sons, mothers and daughters, husbands and wives, boyfriends, girlfriends’ and old friends. when the planes hit the Twin Towers, none of the phone calls from the people on board were messages of hate or revenge; they were all messages of love. If you look for it, I've got a sneaky feeling you'll find that love actually is all around.

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

نوستالژی بیست وپنج سالگی

بیست وپنج سالگی من! آرش جان راستی می‌دانی کی بود که من بیست وپنج ساله شدم؟آه! سال‌هائی بس دور بود که من از این مرز گذشتم. بله، همان سالی بود که به دانشکده‌ی حقوق تهران راه‌یافتم. چه آرزوها، نه بهتر است بگویم چه رؤیاهائی برای آینده‌ام داشتم. گر چه می‌دانستم که در اجتماع آن روزی و صد البته امروزی هم، چون من کسی را، امکانی برای رسیدن به آرزوهایش نبود و نیست. ولی سال‌های ۶۰ میلادی بود و نیروهای چپ، آینده را ازآن خویش می‌دیدند. الجزیره‌ی قهرمان تازه‌ آزاد شده بود. ويتنام، ماشين جنگی آمريکا را از کار انداخته بود. کشورهای آفریقا یکی پس از دیگری استقلال خویش را به دست می‌آوردند. ما، نسلی که مزه‌ی تلخ شکست ۲۸ مرداد را چشیده بود، از رژیم شاهی، که بعدها ترقی کرد و شاهنشاهی شد، اصلن دل خوشی نداشتیم. راه رسیدن اخبار بسته بود. دنیای غرب مصدق و حکومت دموکراتش را از ما گرفته بود. به گمان ما، همه‌ی غربیان، أخ بودند. چین داشت مبدل به غولی می‌شد. شوروی اولین انسان را به خارج از کره‌ی خاکی فرستاده بود. رادیو مسکو شده بود کعبه‌ی بسیاری ازهم سن و سالان من. صد البته "صدای ملی ایران هم که از برلین شرقی پخش می‌شد و متعلق بود به حزب توده ایران. به همان سان که امروزه روز، رادیوهای اسرائیل و دیگر فرستنده‌های صوتی و تصویری خارجی یا ایرانیان خارج‌نشین شده است منبع خبرگیری نسل سوخته‌ی بعد انقلاب. نسل من به دنبال انقلاب بود. با آرزوی سرنگونی شاه بخواب می‌رفت و چشم انتظار که فردا که از خواب چشم باز می‌گشاید کودتائی شده باشد و فرمان هدایت کشورمان دردست عبدالناصری، قذافی‌ای و یا عبدالکریم قاسمی باشد و شعار" آمریکائی به خانه‌ات برگرد" واقعیتی ملموس شده باشد. رادیو ایران مارش پخش کند و باز هم خبر خوش فرار شاه را بدهد. چه بهتر اگر کاستروئی سکان کشتی ایران را در دست گیرد و اصلن چرا خودم / خودمان "چه‌گوارائی" نشویم؟ نه، من بیاد ندارم که در بیست‌وپنج‌ساله‌گی به نوستالژی گرفتارشده باشم. اوضاع اجتماعی آن روزِ من با وضع امروزی تو، فرق می‌کرد. من به مثابه انسانی بودم که درکنار دریائی ایستاده بود با افقی باز و دکل کشتی نیز نمایان شده بود. گرچه مطمئن نبودم که کشتی جای خال‌ای برای چون منی داشته باشد. ولی امید یافتن کار، برای تحصیل کرده‌ها موجود بود. من هم باری بردوش خانواده‌ی پدریم نبودم. کاری داشتم و حقوقی، گرچه کم بود ولی نیازهای اولیه‌ام را برآورده می‌کرد و شکمم را سیر. از همه مهمتر، ایران آبروئی داشت که متاسفانه ما قدرش ندانستیم. بگذار اصلن برایت خاطره‌ای نقل کنم. سال سوم دانشکده بودم و کلاس‌ها بعد از ظهرها تشکیل می‌شد. عصر بود و گرسنه بودم. رفتم به یکی از ساندوبچی‌های میدان انقلاب امروز که آنوقت‌ها ۲۴ اسفندش می‌نامیدند. (می‌بینی! نام میادین و خیابان‌‌ها هم در میهن ما با عوض شدن حکومت‌ها تغییر می‌کند). مغازه‌ی ساندوئیچ فروشی‌ای بود، نبش غربی خیابان امیرآباد (کارگر امروزی). مرد کوتوله‌ی توپل موپولی با بچه‌هایش مشغول خوردن جوجه‌ی کنتاکی بود. ملچ ملوچی راه انداخته بود که مگو و مپرس! بچه‌هايش هر چه هوس می‌کردند، پدر بی‌درنگ، سفارشش را می‌داد. مرتب هم شاه را دعا می‌کرد. نهایت رویش را به من کرد وگفت: سکه‌ی محمد رضاشاهی در همه‌ی دنیا ارزش دارد، مگر نه؟ من که به زحمت توانائی پرداخت بهای ساندوئیچی که درحکم شامم هم بود، داشتم، به سختی جلوی خشمم را گرفتم و چیزی به او نگفتم. ساندویچم را گرفتم و روانه‌ی خانه شدم. نزدیک چهل سال از آن شب می‌گذرد. نمی‌دانم آن مردک تپل موپول، که بود و چه کاره بود و از کجا به آن همه پول و پله دست یافته بود. والان هم که با تو صحبت می‌کنم، احساس بدی از رفتار آن شبی او، بمن دست می‌دهد، چندشم می‌شود. ولی این حق را به او می‌دهم که سکه‌ی محمد رضاشاهی ارزشمند بود و ایران آبروئی داشت. و اين، نه به آن معناست که شاه‌دوست بوده‌باشم و سینه‌چاک در انتظار بازگشت نیم پهلوی به تخت سلطنت. شنبه چهاردهم شهريور 1383 ساعت 20:23

۱۳۸۶ آذر ۱۴, چهارشنبه

روی یک تکه اشغال از روی زمین بردار!

در پنجم ماه جون ۲۰۰۱ میلادی، روز جهانی محیط زیست، در سوئد انجمنی با شعار" برداشتن حد اقل روزی یک آشغال از روی زمین!" تاسیس شد. پیام این انجمن بسیار ساده است:

ما این ‌توانائی این را داریم که از خود مایه‌ای بگذاریم!

از انداختن آشغال بروی زمین پرهیز کن(البته اگر این کار می‌کنی) و دست کم روزی یک اشغال از روی زمین بردار. اگر همه چنین کاری می‌کردند ما امروزه با مشکلی بنام "محیط زیست آلوده" مواجه نبودیم. برداشت روزانه یک تکه آشغال می‌تواند نمونه‌ای سمبولیک و آموزنده باشد و مسلمن در رفتار دیگران تاثیر خواهد گذاشت. جالب این که دبیری این انجمن با پادشاه سوئد است. خوب، می‌دانم که هیچ پادشاهی آن‌هم شاه کشور تمیزی چون سوئد، هرگز آشغالی در سر راه خود نمی‌بیند تا خود را موظف به برداشتن آن بداند. ولی او به این مسئله‌ی حفاظت و تمیزی محیط زیست می‌اندیشد. راستی ما چطور؟

چندی پیش تلویزیون دولتی سوئد مصاحبه‌‌ای داشت با یکی از مسولان این انجمن. خبرنگار پرسید: تو فکر می‌کنی اگر من روزی یک اشغال از روی زمین بردارم، محل زندگی‌ام مبدل به گلستان می‌شود؟ طرف گفت: نه! من اینقدر خوش‌باور یا احمق نیستم. ولی یادت باشد که اگر تو خودت را موظف کنی روزی دست کم یک آشغال از روی زمین برداری، هرگز آشغالی روی زمین نخواهی انداخت. کار ما آموزش است.


۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

علی، دوست دوران کودکی‌ام

کلاس سوم دبستان بودم که سر و کله‌اش توی درگاهی کلاس‌مان پیداش شد. قدش نسبتن بلند بود. صورتش تکیده و استخوانی بود با چشمانی گود‌رفته‌ی قهوه‌ای‌رنگ و گوش‌هائی از حد معمول بزرگتر. لباس‌ش وصله‌دار بود، چون بیشتر ما. کیفِ زردِ رنگ و رو رفته‌ی آمریکائی، بر شانه‌اش آویزان بود. از میان هم‌کلاسی‌ها کسی او را نمی‌شناخت. با ورودش، بوی ناخوشی در کلاس پیچید. بوئی ترش و تلخ. بوئی مخلوط از بوی چرم و کپک و اشیاء کهنه‌ی گندیده. زشت نبود. ولی توی لباس نا زیبایش زشت می‌نمود. بر روی زانوی‌های شلوار کوتاهش، وصله‌هائی ناشیانه دوخته شده‌بود. جوراب‌هایش به‌سختی روی قوزک پاهایش را می‌پوشاند. بدلیل کوتاهی شلوارش، که بزور به قوزک‌هایش می‌رسید، بلندتر از آنچه می‌بود، نشان داده می‌شد. کتش، وضعی بهتر از شلوارش نداشت. دکمه‌های رنگ وا‌رنگ‌اش، نه با هم، هم‌رنگی داشتند و نه با لباسش. و دو وصله‌ی بزرگ روی آرنج‌هایش فریاد آشکاری بودند بر ناداری‌اش. معلم‌مان، به یکی ازنیمکت‌های خالی آخر کلاس هدایتش کرد. نگاه همه‌ی بچه‌ها به‌سوی او بود. کسی با او حرفی نزد. در هر دو زنگ تفریح صبح‌گاهی، علی در حیاط مدرسه تنها ماند. ظهرهنگام، که همه‌ی ما، به استثنای تنی‌چند، که راهی دور تا خانه داشتند، برای صرف ناهار، راهی منازل می‌‌شدیم. در راهِِ خانه، علی با فاصله‌ی کوتاهی من و محمود را دنبال کرد. دلیلش را که از او پرسیدیم معلوم شد بچه محل ماست. بقیه‌ی راه را با هم رفتیم.

در میان راه از خودش گفت که پدر و مادرش هر دو مرده‌اند و پیش برادرانش زندگی می‌کند. هنگام بازگشت به مدرسه، او را منتظر خود یافتیم و با هم، به‌مدرسه برگشتیم. عصرش با هم دوست شده بودیم. علی پای اصلی بازی‌های ما شد، در زنگ‌های تفریح، توی کوچه و خیابان و هر جا که امکانش فراهم بود.

نبود زمین بازی کودکان، مشکلِ ِبزرگِ ما بچه‌ها بود. زمین والیبال‌مان، کوچه‌ی پشت خانه‌ی ما بود و تورش، ریسمانی که به‌ دیوار دو طراف کوچه وصل می‌شد. عبور و مرور همسایه‌گان، مانع بازی‌مان بود و قُرّ ‌و ‌لندشان آزار روح‌مان. ولی همه‌ی این‌ها را بجان می‌خریدیم، از ناچاری.

مشکل ما و بزرگترهای محل، همیشه‌گی بود و حل نشدنی. نیاز ما بچه‌ها بازی بود و سرگرمی. سن‌مان و رشد سریع اعضای بدن‌مان چنین نیازی داشت. نیاز بزرگترها آسایش بود، برای در کردن خسته‌گی کار شاق روزانه از جان و تن خسته خویش. داد و فریاد کودکانه‌ی ما، مانع استراحت آن‌ها بود و ریسمان کوبیده شده به دو دیوار متقابل، مانع آمد و رفت آزاد آن‌ها.

خواست ما و نیاز آنان در تضاد بود و با هم نمی‌خواند. هر دو گروه محق بودیم. ولی نه داوری بود و نه چاره‌گری.

هر از‌ گاهی، توپ‌مان، راهی پشت‌بام همسایه‌ای می‌شد و بازی‌مان متوقف. توپ اضافی‌ هم نداشتیم. ناچار برای پس گرفتن‌ توپ به صاحب‌خانه مراجعه می‌کردیم، که شاید خواب بود. آن‌وقت دیگر، کفر آنان در می‌آمد. شکایت به‌ پدران‌مان برده‌می‌شد یا به مدرسه. گاهی هم معترض خود نقش پلیس و بازپرس و قاضی را ایفا می‌کرد. توپ توقیف می‌شد و اختلاف آغاز.

شوربختانه همیشه هم محکوم ما بودیم و صاحبِ ‌حق بزرگتر‌ها. مگر نه اینکه در سرزمین من همیشه حق از آن قدرتمندان بوده است؟

در این مورد، بارها تنبیه بدنی شدیم. کسی در فکر چاره‌ی درد نبود تا محلی برای بازی ما فراهم کند.

مزاحم و مخلّ ِآسایش ما بودیم و در نتیجه، مستحق تنبیه. و بدین ترتیب زمینه‌ی شورش و توصل بزور برای احقاق حقوق از دست رفته درذهن ما پیریزی شد و " برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی" شعارمان گردید.

علی هم ااز ما بزرگتر بود و هم روحیه ای خشن‌تر ‌داشت. شاید دلیلش ناشی از بی‌بهره‌گی از مهر مادریش بود. او ما رابه مقابله در برابر بزرگسالان تشویق و تحریک می‌مرد.

باورش این بود که" اگر بزرگسالان مهاجم، با مقابله‌ی ما مواجه شوند، از تهاجم خویش صرفنظر خواهند کرد و ما را به حال خویش خواهند گذاشت". ما هم که خواستار آزادی بیشتری بودیم، به راهجوئی‌های او گردن می‌نهادیم. پدر و مادر و مسئولان دبستان، مشکل ما را یا نمی‌فهمیدند یا خود را به نفهمیدن می‌زدند. بارها بی‌جهت تنبیه بدنی شدیم. نتیجه‌اش این شد که هر روز بر خشونت خویش افزودیم. عملن نشان می‌دادیم که ترسی از تنبیه بدنی نداریم و تحمل ضربات شلاق‌های آقای حجازی را، بدون این‌که خمی به ابرو بیاوریم، تحمل می‌کردیم. ضارب نیز "لج سیدی‌اش" در می‌آمد و بیشتر و بیشتر می‌زد، تا ما را "آدم" کند.

علی،علاقه‌ی عجیبی به ورزش داشت. بعدها یکی از بسکتبالیست‌های خوب شهرمان شد. او همیشه برای کمبودها یا بهتر بگویم نبودهای مالی خود دلیلی داشت و هرگز جا نمی‌زد. خیلی حرّاف بود و همیشه مطلبی برا ی گفتن داشت. و ازین‌رو هم ما کلی به شنیدن دادستان‌های تخیلی‌‌ابداعی او علاقه نشان می‌دادیم. پسر با هوشی بود و از عهده‌ی کلیه‌ی دروس دبستانی بخوبی بر می‌آمد. رفیق خوبی هم بود.

در گروه ما، او بد پوش‌ترین‌ها بود و از همه فقیر‌تر.

روزی در راه مدرسه، از تاز‌ه‌گی" نوگ" کت سربازی کهنه‌ی رنگ و رو رفته‌ی وصلهدارش، برای ما حرف می‌زد. محمود که پدرش از پول‌داران شهر بود، غیر ارادی، نگاهی به کت وصله پینه شده‌ی او کرد.

علی که متوجه نگاه‌های متعجبانه‌ی محمود به وصله‌های روی آرنجِ کُتش گردید، بدون این‌که خودش را به‌بازد، به‌حرفش ادامه داد و گفت:

به این وصله‌ فکر نکنید! به‌جنس‌اش نگاه‌کنید! بدامن کت فرنچ سربازیش را با دست، محکم گرفت، کشید و گفت:

پارچه‌اش ساخت منچستره. وارداتی بیروته. در کتاب جغرافیمان هم نوشته که پارچه‌های پشم منچستر در دنیا بی‌نظیره، مگه نه ممد؟ به لباسای خودتان را نگاه کنین. ایرانیه ،ساخت کازرون یا اصفهان.

ما که نمی‌خواستیم آزرده خاطرش کنیم موضوع صحبت را عوض‌کردیم. بما آموخته‌بودند که آزردن طفل یتیم گناهی نابخشودنی‌است.

آن‌روزها دو چرخه کالائی کم‌یاب بود و هیچ‌‌یک از ما، دوچرخه‌ای نداشت. دبستانی که می‌رفتیم ملی بود و ماهیانه بیست یا سی ریالی شهریه مان بود. کم نبودند پدر و مادرانی که قدرت پرداخت این مبلغ را نداشتند و آنقدر در پرداخت تأخیر ‌می‌کردند که به دستور مدیر دبستان، از شرکت دانش‌آموزان بده‌کار در کلاس درس جلوگیری می‌شد. بچه‌ها را سرصف معرفی می‌کردند و آنان را برای آوردن پول ماهانه‌ی پرداخت نشده، به خانه می‌فرستادند.

خوب، با چنین اوضاع مالی خراب خانواده‌ها، کدام پدری قادر به‌خرید دوچرخه برای فرزندش بود. اتومبیل که دیگر جای خودش را داشت. تعداد اتوموبیل‌های شخصی شهر، از شماره‌ی انگشت‌های دستمان، بیشتر نبود.

اما علی داستان‌های خودش را داشت. پسر دائی‌هائی داشت که برای ما ناشناس بودند و در بخشی از شهر ساکن بودند که ما را بدانجا، راهی نبود. آنها صاحب همه چیز بودند. شغلشان رانندگی کامیون بود. علی زیاد پیش آنها می‌رفت. سوار کامیون‌های پارک شده در جلوی خانه‌ی پسردائی‌هایش می‌شد. با هزار قسم و آیه ادعا می‌کرد که روزی یکی از آن کامیون‌ها را خودش رانده است و چون نزدیک بوده با تیر چراغ برق محل تصادف کند و چون پاهایش به پدال ترمز نمی‌رسیده، درسه چهار سانتی متری تیر چراغ برق، بزیر فرمان کامیون خزیده و با دستش، پدال ترمز دیزل ده چرخ را فشار داده تا از پیش‌آمد فاجعه‌ی بزرگی جلوگیری کند.

علی خصوصیات هاکل بری، قهرمان داستان‌های تام سایر، نویسنده‌ی آمریکائی را داشت. آنقدر تخیلات خویش را با آب و تاب و شیرین بیان می‌کرد که ما با وجود آگاهی کامل، به‌دروغ بودن‌ آن‌ها، با کمال میل و علاقه به آنها گوش می‌کردیم. او تمام فیلم‌های تنها سینمای شهر را دیده بود. هر کسی از فیلمی حرفی می‌زد، باقی داستان فیلم را علی تعریف می‌کرد و وقتی مواجه با مخالفت گوینده داستان واقع می‌شد، با پرروئی کامل می‌گفت که تو اشتباه می‌کنی. من ده بار این فیلم را دیده‌ام.

بعد از دوره‌ی دبستان، علی کم‌کم از ما فاصله گرفت. دوستان دیگری پیدا کرد و بیشتر توی زمین ورزش بود تا کلاس درس. در کلاس هشتم در جا زد.

رضا برادر بزرگترش، ساکن محله‌ی ما بود با هم سلام و علیکی داشتیم، هر از گاهی که سری به همدان می‌زدم و ملاقاتی رخ می‌داد، خبری از علی به من داد. می‌دانستم که با دختر دائی‌اش، ازدواج کرده و صاحب چند فرزند شده است.

آخرین باری که دیدم‌اش سال ۵۱ یا ۵۲ خورشیدی بود. برای احوال‌پرسی جلو رفتم و سلامش کردم. برخوردش بی‌نهایت سرد بود. وانمود می‌کرد که از من و حال و روزم بی‌خبر است.

پرسید:

کلاس نهم را تمام کردی یا نه؟ چکار می‌کنی؟

وقتی از تحصیلات دانشگاهی‌ سخن گفتم، علاقه‌اش به‌ادامه‌ی صحبت‌ بکلی از بین رفت. دستش را تو جیبش کرد. کیف پولش بیرون آورد. تعدادی چک نشانم داد. به مغازه‌ی احمد کفّاش محل‌مان که تمام سرمایه‌‌اش به‌سختی به سه تا چهار هزار تومانی می‌رسید، اشاره‌ای کرد و گفت:

احمد را که می‌شناسی. سی هزار تومان از من جنس خریدهع بده‌کارم است. برم شاید طلبم وصول کنم.

و رفت.

و دیگر از او خبری نگرفتم. بهار گذشته که به ایران رفته بودم، سری هم به‌همدان زدم. آگهی مرگ رضا؛ برادرش؛ روی دیوارهای محله را پوشانیده بود.

با دیدن آگهی فوت رضا، بیاد علی افتادم. او تنها وسیله‌ی پیوند من و علی بود. این پیوند هم برای همیشه قطع شد.

شهريور ۱۳۷۷

پی‌نوشت

سال ۱۳۸۵بر حسب اتفاق به محسن، بچه محل و یکی از بسته‌گان علی خوردم. محسن گفت که علی دو سالی است بر اثر سکته‌ی مغزی زمین‌گیر شده است. علی، آن پسر تند و تیز، با آن ذهن فعال، ماجراجو، بسکتبالیست خوب و قهرمان دو پنج کیلومتر شهر ما و شاید هم استان، به آخر خط رسیده و زندگی‌اش گیاهی شده است. سخت دلم گرفت گرچه سال‌ها از هم بی‌خبر بوده‌ایم.


مشهد اردهال

روانه‌ی مشهد اردهال می‌شویم. مشهد اردهال با آن سال‌های دور فرق چندانی نکرده‌است ولی ساختمان امام‌زاده چون دیگر امام‌زاده‌های وطنی، رونقی گرفته‌است. زمین‌های اطراف آن زیر ساخت است. گلدسته‌های نیم‌ساخته خبر از بنای مسجدیتازه می‌داد و شاید آسایش‌گاهی برای زائرین امامزاده که کم هم نیستند. حاجی خانم وارد امامزاده می‌شود به بهانه‌ی برگزاری نماز ظهر . بقیه بدیدار آرام‌گاه سپهری می‌رویم. سهراب تک و تنها در گوشه‌ی حیاط امام‌زاده آرمیده است با سنگ قبر کوچکی که نام ونشان‌اش برآن نقش بربسته است و درازای زنده بودن‌اش در این جهان را گواهی می‌کند. دو سه متری دورتر، جعبه آینه‌ئی بدیوارامام‌زاده نصب است با قطعه‌ شعری از خودش: اهل کاشانم روزگارم بد نیست تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی. اهل کاشانم. نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینه‌ئی از خاک سیلک نسبم شاید برسد به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. کوردلی تکه کاغذی روی کلمه‌ی " فاحشه" چسبانیده‌است. چرا؟ نمی دانم. شاید متولی امام‌زاده یا کوردلی دیگر که کلمه‌ی «فاحشه» را مناسب مکان مقدس امام‌زاده ندانسته‌است. قطعه شعر را از اول تا به آخر با صدای بلند می‌خوانم. چند نفری که اهل دل‌اند، به گوش می‌ایستند، مابقی براه خود می‌روند. نمی‌دانم چرا دل گرفتن عکس از مزار سهراب را ندارم. به خودم می‌گویم: !بگذار آرام بخوابد!" هوا گرم است. راهی می‌نی‌بوس می‌شویم. قرار است از باغ فین مجددن بازدیدی کنیم که بار اول بدلیل ازدحام مردم جائی را ندیده‌ایم. زوج جوان اردهالی کاسه‌ئی ماست و بسته‌ئی نان لواش خشک خریده‌اند و راهی خانه‌اند برای صرف ناهار. سخت گرسنه‌ام. به دکان بقالی می‌روم. بسته نانی می‌‌خرم. همه گرسنه‌اند و نان لواش می‌چسبد. حاجی خانم هنوز نیامده‌است. سروکله‌اش پیدا می‌شود. قیافه‌اش حکایت از «یک دل سیر گریه سردادن» می‌کند. زیارت قبولی به او می‌گویم. تشکری می‌کند. گویا دل‌اش هنوز باز نشده‌است. دل‌ام می‌‌خواهد به او نزدیک شوم و از درد دل‌اش باخبر گردم. می‌نی‌بوس حرکت می‌کند. موسیقی آن‌چنانی دوباره فضا را پر می‌کند و حال مرا می‌گیرد. من به سهراب و غربت‌اش فکر می کنم و آن روز که صادق به خانه‌ی ما آمد و کیهان و اطلاعات را جلو من گذاشت و اضافه کرد که سهراب سپهری هم مرد. و علی که بسیاری از شعرهای او را از بر بود. به کاشان می‌رسیم. ناهاری می‌خوریم و به باغ فین می‌رویم. خلوت است. به همه‌ جای باغ سر می‌کشیم و با دلی سیر به تماشای آن می‌پردازیم. به قتل‌گاه امیر کبیر می‌رویم. به مجسمه‌ی جلاد نگاه می‌کنم که خون‌سرد تیغی بدست، آماده‌ی کشتن آن مرد بزرگ تاریخ ایران است. چهره‌ی زنان و مردان بزرگ وطنمم که در راه رسیدن به آزادی جان باخته‌اند، در ذهنم نقش می‌بندد. بیاد زنده‌یاد عباس کوثری می‌افتم که در اولین سفر بهمراه ما بود. رفته بودیم برای صعود به قله‌ی کرکس. او گرفتار ساواک شد و بلایی بسرش آوردند که پس از آزادی، حرکات بدن‌اش بی‌شباهت به حرکات آدم‌آهنی‌ها نبود. دلم می‌گیرد. به تماشای خانه‌ی بروجردی می‌رویم که تاجری بوده‌است اهل نطنز، چون بیشتر معاملات تجاری‌اش با بروجردی‌ها بوده است به بروجردی معروف بوده‌است. خانه بیش از صد اتاق داشته است، شامل بیرونی ویژه‌ی میهمانان، اندرونی مخصوص خانواده‌ی خودش و بخشی که خدمت‌کاران در آن می‌زیسته‌اند. خانه‌ئی بسیار زیبا و دیدنی است و شایع است که صاحب خانه، دختر تاجری بنام طباطبائی را برای پسرش خواستگاری می‌کند. طباطبائی که خود خانه‌ی بسیار زیبا و بزرگی داشته‌است، می‌گوید: هرگاه خانه‌ای در شان دخترم ساختی آن‌گاه می‌توانی به خواستگاری او بیائی. و بروجرودی چنین خانه‌ای را می‌سازد. از خانه‌ی طباطبائی، حمام سلطان امیر احمد و بازار هم دیدنی می‌کنیم. دیدنی‌ها بسیار است ولی وقت ما کم. تاریک شده‌است. تابلوئی نظرم را جلب می‌کند«حضرت مقبره‌ی ابولوءلوء». در ذهنم بدنبال صاحب نام می‌گردم. نامی بس آشناست. ابتدا او را با "ابن ملجم" اشتباهی می‌گیرم و تعجب می‌کنم که چطور او از کاشان سر بدر آورده‌است. بعد به اشتباه خود پی می‌برم. او قاتل عمر خلیفه‌ی دوم مسلمانان است. و تعجب می‌کنم که برای او دم و دستگاهی ساخته‌اند و زیارت‌کده‌اش کرده‌اند. حاجی‌خانم اصرار به زیارت قبر ابولوءلوء دارد ولی دیگران تمایلی نشان نمی‌دهند. شامی می‌خوریم و به قمصر باز می‌گردیم. فردا عازم تهران خواهیم شد .این نوشته قبلن در اینجا منتشر شده و واکنش‌های متفاوتی مواجه شده بود